هری"مامانم جریان تو و اون پسره رو میدونه؟" هری با ناهارش که جلوش بود ور رفت
رز"آره سربسته توضیح دادم براش"
"ببخشید من فضولم و مثل بچه ها رفتار میکنم"
"نه وقتی با توام فراموشش میکنم تو... خوبی"
"واقعا؟"
رز خندید"آره ببین تو با من طوری رفتار میکنی انگار که بهترین دوستتم ... خب به همین مناسبت میخوای بریم بیرون ؟ یکم بگردیم همونجا هم برات خاطراتتو تعریف میکنم"
"باشه عالیه"~~~~~~~~~~~~
هری روی چمنا ی پارک دراز کشیده بودو توت فرنگی میخورد و رز روی چمنا نشسته بود
هری"الان مثل بچه ها نشدیم؟"
رز"واقعا برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن اونا که درباره ما چقزی نمی دونن"
هری"به نظرت من قبلا نگران اینجور چیزا هم بودم"
رز صورتشو به حالت متفکر درآورد
رز"من فکر کنم تو از اون پسرایی بودی که میگفتی هی ولش کن به من چه اصلا هر چیزی که میخواد فکر بکنه"
هری خندید
رز"خب... میخوای شروع کنم؟"
هری"آره آره شروع کن"
فلش بک (د.ا.دآروبلا)روز عروسی 👰👰 🎉🎉
هری"آماده ای؟"
"آره فقط باید گوشواره هامو بندازم" من توی آینه ماشین خودمو درست کردم
"هووففف بریم" ما پیاده شدیم عروسی توی باغ بود یه باغ سر باز بود هوا جریان داشت لامپا به صورت نامنظم و با طولای مختلف بالای میز شام چیده شده بود من و یکم اون ور تر یه خونه قدیمی چوبی بود من به همه ور نگاه کردم و آخرین جایی رو که دیدم دستم بود
دستم روی بازوی هری بود واقعا؟
"موهاتو بافتی خیلی بهت میاد" اون بهم گفت من سرمو انداختم پایین و خندیدم من از کی اینقدر خجالتی شدم؟
البته خودم بافته بودم
"گفتی که امروز میاد کجاست میخوام ببینمش"(دختره)
"باشه پس من میرم دنبالش مراسم شروع شد من باید مامانمو همراهی کنم"
"باشه من همین دور و برام" من یکم قدم زدم یکم اون ور تر صندلیا رو طوری چیده بودن که مثل صندلیهای کلیسا شده بود
من رفتم روی ردیف دوم نشستم صندلی نشستم
"ببخشید تو آروبلایی؟ آروبلا لمبرت؟"
"بله خودمم"
"من جمام خواهر هری"
"سلام.. هری بهم نگفته بود خواهر داره"
"ببخشید ما یه مشکلی داریم و اینکه خیلی مهمه میشه لطفا دنبالم بیای"
من پشت سرش راه افتادم ما رفتیم توی خونه اون در نزدیک ترین اتاقو باز کرد و من یه خانوم میانسالو دیدم که داره مرتب توی اتاق راه میره این باید مامان هری باشه
"مامانم یکم زیادی استرس داره من باید برم دنبال هری هرچی که فکر میکنه آرومش میکنه روبهش بگو" اون آروم بهم گفت و رفت
"باشه" اون رفت
و من و اون تنها شدیم
"شما باید مامان هری باشید"
"آره و تو همسرشی ... وای خیلی میخوام با یکی حرف بزنم" اون خیلی عصبی به نظر میرسید
" لطفا بشینین شما یه بار ازدواج کردین پس چرا این قدر نگرانین؟" مامان هری نشست و منم کنارش نشستم
"من اون موقع سر جما حامله بودم و برای همین خودمون دوتا بودیم رفتیم کلیسا و اون موقع مثل الان نبود که همه بخوان این جور چیزا رو تحمل کنن"
"من واقعا متاسفم برای شما هم برای خودم حداقل شما دوسش داشتین ولی من واقعا پسرتونو دوست نداشتم حداقل اون موقع"
" منم دوسش نداشتم و درکت میکنم عزیزم ...ولی چیزی عوض شده؟"
"فکر میکنم آره...خیلی چیزا عوض شده... به هر حال اگه اونو دوسش دارین مهم نیست چی بگین یا چیکار بکنین من فکر میکنم اینکه حرف دلتونو بزنین بهترین کاره"
"باشه الان بهترم... ولی قبلش بزار یه سوال ازت بپرسم الان پسرمو دوست داری؟" دوسش داشتم نمی دونم خیلی خیلی گیجم کلی همه چیز درباره ش قشنگه خندیدنش دعواهای الکیمون حرف زدناش قانونامون...
"همه چیز درست میشه"
"نه حتی من دوسش داشته باشم ... اون یکی دیگرو دوست داره" من آه کشیدم
"به هر حال امروز روز شماست فکر کنین هیچ کسی اینجا نیست هر حرفی که میخواین بهش بزنینو بگید"
"میگم... بهش میگم"
جما اومد تو در حالی که دامنشو توی دستش گرفته بود و یکم موهاش پریشون بود
"مامان... هری اینجاست"
"باشه" مامان هری دامنشو گرفت و رفت دسته گلو جا گذاشت
"خانم استایلز... ببخشید نباید با این اسم صداتون کنم" من دسته گلو بهش دادم
"من آنه ام عزیزم... برای همه چیز ممنون"
"خواهش میکنم" مامان هری رفت بیرون از اتاق دست هری رو گرفت من برای هری دست تکون دادم
"حالت خوبه؟"
"آره خوبم" دروغ گفتم من بد بودم خیلی بد ولی چرا راستش نمی دونم شاید به خاطر اینه که دارم ازدواج خودمو با آنه مقایسه میکنم
هری و آنه رفتن
جما ازم تشکر کرد من رفتم توی اون اتاق درصورتی که نباید میموندم من توی آینه به خودم نگاه کردم آره ظاهرا خوب به نظر میرسیدم من نفس نفس افتادم و یهو فهمیدم که دارم گریه میکنم دستم از روی میز برداشتم و سریع رفتم بیرون من باید پیشش باشم تو این روز من سریع از پله ها اومد پایین هری هنوز دست آنه رو گرفته بود و داشت میبردش سمت کشیش
جما"هی تو اینجایی مطمئنی حالت خوبه؟"
"آره آره تو کجا وایمیسی؟ منم کنارت باشم مثل اینکه جامو گرفتن"
"بیا"من اون تقریبا دویدیم و یکم نزدیک ساقدوشا ایستادیم
هریو سر مامانشو بوسید ودست مامانشو به یه مرد میانسال و بانمک داد هری اومد سمت ما
جما"چطور بود هری؟"
"وووو خیلی خوب بود که تو عروسی مامانت کنارش باشی و خوشحالیشو ببینی" من فقط این حرفا رو میشنیدم و وانمود میکردم که دارم به آنه و همسرش نگاه میکنم
هری"آروبلا"
"هووم؟"
"خط چشت به هم ریخته " من دستمو دور چشم کشیدم
آره خیلی بد بود من الانشم گریم گرفته بود
"من میرم درستش کنم"
من رفتم توی خونه کنار همون اتاقی که آنه انجا بود دسشویی بود با دستمال خط چشمو پاک کردم راستش همه آرایشمو پاک کردم کرم پودرم شسته شد خط چشمم همین طور و من فقط رژ آورده بودم پس فقط همونو زدم البته صورتم اونقدرا هم بد نبود ...فقط من نبودم
اینجوری بیشتر شیبه خودمم رفتم بیرون و سریع کنار هری و جما ایستادم
آنه و رابین داشتن قولاشونو به هم میگفتن خیلی دوست داشتنی ان من لبخند زدم
"دروغ گفتی" هری گفت من برگشتم و بهش نگاه کردم احتمالا صورتم شبیه علامت سوال بود
"گفتی حالت خوبه ولی دروغ گفتی" من نگاهمو ازش گرفتم
"مهم نبود" شونه هامو بالا انداختم
"اگه خواستی دربارش حرف بزنیم من میشنوم"
آنه بله رو گفت و رابین اونو بوسید هممون دست زدیم
خیلی برای آنه خوشحالم
YOU ARE READING
White Pages(H.S)
Fanfictionخاطرات براش مفهومی نداشت همه چیز پاک شده بود شروع جدید نبود اون تازه داشت خوشبخت میشد دقیقا مثل کتابی که از وسط شروع شده بدون مقدمه بدون جزئیات بدون اسم انتظار چه پایانی رو داشت وقتی حتی شروعش معلوم نبود؟