1(5.mar.18)

502 36 29
                                    

گنگ تر از همیشه از خواب بیدار شد این قرار بود خونش باشه قرار بود این رنگ و بو رو داشته باشه پاهاش روی پارکت ها حرکت میکرد با تعجب به دوطرفش نگاه میکرد به اینکه اینجا باید براش با معنی باشه و معنی ها توی خاطره واقعیت پیدا میکنند پس بدون خاطره همشون بی معنین.

دستش روی پیانو رفت انگشت دراز و باریکش روی کلید ها حرکت میخورد و یه صدای نا مفهومی رو ایجاد میکرد
دختری در زد سرشو برگردوند دختر با لبخند به سمتش رفت
موهای قهوه‌ای داشت که بلند بود و پیراهن سفید ساده ای پوشیده بود که وقتی توی نور حرکت میکرد مثل فرشته ها میشد

"من پرستارتونم میتونین منو رز صدا کنین همسرتون کلیدا رو به من دادن"
"همسر؟ من ازدواج کردم؟"
"نظرتون چیه که صبحونه رو درست کنم و باهم دربارش حرف بزنیم؟" دختر وسایلاشو از دوشش انداخت و روی کانتر گذاشت اون همچنان گنگ نگاهش میکرد مرد دقیقا مثل پسربچه ای به نظر میرسید که یه چیزی رو گم کرده ولی خودش حتی نمیدونه چی رو

دختر باسرعت مواد پنکیکو آماده و حاضر کرد و بعد از چند دقیقه پنکیک جلوش بود اون چنگالو دستش گرفت و شروع کرد به خوردن

"بله شما ازدواج کردید و چون همسرتون طاقت نداره شما رو اینطوری ببینه من استخدامم"
"میتونی راحت باشی من هریم"
"باشه و یه چیز دیگه که همسرتون به من گفت این بود که هرشب باید براتون یکی ازخاطراتتونو بخونم گفت کمک میکنه به اینکه حافظتون برگرده"

اون سرشو تکون داد
"لازم نیست رسمی حرف بزنی ما قراره انگار زیاد همهو ببینیم" دختر سرشو تکون داد
"چشم آممم یعنی اوکی خوبه" هردوتاشون لبخند زدن
"خب من میرم سراغ لباسا و این جور چیزام میتونین یعنی میتونی این دور و برا بگردی ولی اگه میترسی گم شی من باهات میام"

"تو کاراتو بکن منم کمکت میدم بعد باهم میریم"
"امیدوارم همسرتون ناراحت نشه"
"اگه میخواست خودش می اومد"خیلی ناراحت شده بود اولین روزی بود که پاشو از بیمارستان بیرون گذاشته بود و توی خونه بود و کسی رو که دوسش داشت یا بهتر بگم قبلا دوسش داشت رو نبینه

"من جای تو بودم این حرفو نمیزدم اون حتما خیلی دوستت داره"
یکم با خودش فکر نمی دونست باید عصبانی باشه یا دلتنگ برای کسی که نمیشناستش
"من میتونستم از طرز حرف زدنش بفهمم دوستت داره"
اون گیج بود مثل آدمی که گم شده

"خب شروع کنیم؟؟" دختر لبخند زد و آستیناشو بالا زد
"آره" اونا باهم پتو هارو کشیدن و عوض کردن
"خب اینا که توی ماشین لباسشویی جا نمیشن"
"آره میدونم" دختر با خنده گفت و از پله ها پایین اومد و با پای برهنه اش توی حیاط پر از چمن قدم گذاشت و اونجا یه تشت بزرگ بود

"اینجا میشوریم" دختر ملافه هارو پرت کرد و مایع شوینده رو از هری گرفت و به طور نامنظم روی لباسا ریخت و و شیلنگو توی تشت انداخت و بازش کرد خودشم توی تشت ایستاد

White Pages(H.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang