فلش بک
"آروبلا (Arobella)ازت خواهش میکنم به چیزی بگو" ساکت مونده بودم عصبانی بودم خیلی زیاد من باید قربانی ورشکسته شدن شرکت بابام باشم؟ من حق زندگی خوبو ندارم فک کنم هیچ وقت نداشتم"باشه هر چی شماها بگین" من عصبی خندیدم و خودمو توی اتاق حبس کردم
و به بیرون از پنجره خیره شدم چه آرزو هایی برای زندگیم داشتم چه کارایی که میخواستم بکنم من الان بیست و سه سالمه و باید ازدواج کنم یه قولی به این محکمی رو قراره با کسی که دوسش ندارم بدم؟یکی در زد و بدون اینکه من حتی اجازه بدم اومد تو اون بابام بود من هم چنان به پنجره خیره موندم
"گوش کن بلا من واقعا متاسفم که دارم با زندگیت بازی میکنم میخوام حقیقتو بهت بگم اون از من یه سری اسناد و مدارکی داره که اگه گیر پلیس بیفته من می افتم زندان یادته آقای استایلز توی تولد خواهرت؟ پسر اون میخواد باهات ازدواج کنه""خوبه خودش نمی خواد ازدواج کنه باهام"
"بلا لطفا منطقی باش"
"من منطقی باشم بهتر نبود قبل از اینکه این کثیف کاریا رو میکردی به زندگی منم فکر میگردی؟"
"آروبلا اونا مال خیلی وقت پیشن من قسم میخورم از وقتی مامانت وارد زندگی من شد هیچ کاری نکردم ازت میخوام منو ببخشی""تو زندگیمو به گند کشیدی چجوری انتظار داری ببخشمت؟... برو بیرون نمی خوام با هیچ کدومتون حرف بزنم هیچ کدومتون" داد میزدم
فکر میکردم که یکی رو توی کافه میبینمش بعد ما کم کم
عاشق میشیم و من میارمش خونه و مامان و بابام از اون خوششون میاد و و ما باهم ازدواج میکنیم همه ما به دنیا نیومدیم تا آرزو هامونو به واقعیت تبدیل کنیم ولی هیچ کس به من نگفته بود قراره این قدر برام سخت باشه.نمی دونم چند ساعت از تنها بودنم میگذره ولی میخوام فرار کنم از همه از خودم ولی همه دارن باهام میجنگن و این مثل اینه که من دارم توی سونامی شنا میکنم پنجره رو باز کردم و رفتم توی حیاط تا قدم بزنم پاهای برهنم روی چمنای هیس بهم حس خوبی میداد ولی من واقعا توی مود خوبی نبودم
د.ا.د.هری
بابام با جدیت همیشگیش باهام درباره کار حرف میزدطبق معمول اینکه من به عنوان وارث باید کار اونو ادامه میدادم نه اینکه موسیقی رو ادامه بدم فک کنم این شروع همه مکالمه هامونهتوی دفترش نشستم و روی صندلی راحتیش دارم چپ و راست میشدم و سرمو تکون میدادم
"میخوام سرو سامون بگیری هری تا کی میخوای بچه بمونی؟""بابا من تازه فارغ تحصیل شدم مطمئنم برام کار هست اصلا هم نمیخوام پول استودیو رو بهم بدین یا این جور چیزا.."
"منظورم ازدواج بود هری من میخوام تو ازدواج کنی" من بلند خندیدم"بابا داری شوخی میکنی؟ من حتی از اول دبیرستانمم یه دختر نیاوردم خونه و به شماها نشون بدم و نمی خوام هیچ کسی فکرمو درگیر کنه الان چون واقعا سرم شلوغه"
"هری من یه دختر خوبو میشناسم اونم همسن توئه من و پدرش کاملا موافقیم که شما ها به هم میخورین"

VOUS LISEZ
White Pages(H.S)
Fanfictionخاطرات براش مفهومی نداشت همه چیز پاک شده بود شروع جدید نبود اون تازه داشت خوشبخت میشد دقیقا مثل کتابی که از وسط شروع شده بدون مقدمه بدون جزئیات بدون اسم انتظار چه پایانی رو داشت وقتی حتی شروعش معلوم نبود؟