حال
بارون آروم میبارید و هری طبق معمول چند دقیقه با فکراش تنها بود نمی خواست ازش چیزی بپرسه فقط میخواست ادامشو بشنوه
"اگه میخوای برات نخونم؟"
"نه میشه لطفا تا آخرش بخونی اگه زیاد نمونده؟ میخوام ببینم تهش چی میشه"
"آره باشه"
فلش بک
ما رایم خونه هیچ اتفاقی اتفاق ینیفتاد انگار هممون ناراحت بودیم که سفر تموم شده ولی هر چی بود من از تک تک ثانیه هاش لذت بردم مخصوصا جاهایی که هری داشت منو میبوسید آره من دروغا رو دوست دارم دوست دارم که فک کنم که اون لحظه تنها کسی که بهش فکر میکرد من بودم
من با دستام جاهایی از صورتم میکشیدم که اون کشیده بود هری در حمومو زد اون قطعا نمیتونه از اینجا منو ببینه پس من به کارم ادامه دادم داشتم ازش لذت میبردم
هر وقت بهش فکر میکنم قلبم تند تر میزنه هر وقت اسمشو میشنوم
"من یه مهمونی دعوتم آآآققق نمی خوام برم ولی باید برم"
"با اون برو خب" من دوشو بستم و به بدنم لیف کشیدم
"نه اون نمیاد تو میای؟" من تعجب کردم اون چجوری میتونه بهش نه بگه؟
"آره حتما"
"فقط اینکه این مهمونیه امشبه"
من ادای گریه کردن دراوردم
"هری الان باید بگی؟"
من سریع کارمو تموم کردم و حوله دورم پیچیدم و رفتم بیرون روی تخت یه لباس براق نقره ای دیدم
اون اومد بیرون
"این مال منه؟"
"آره خوشت اومد؟"
"خیلی خوشگله اون ناراحت نمیشه که تو برام اینکارو میکنی؟"
"نه اون خیلی مهربونه" بهش حسودیم میشه چجوری میتونه اینقدر چشم هریو گرفته باشه؟
"ممنون" من لباسو ورداشتم همین طور سشوار و مهم تر از اون لباس زیر رورفتم توی اتاق مهمون موهامو خشک کردم
و بعد لباسو پوشیدم واقعا سلیقش عالی بود یه لباس دو تیکه بود که تیکه بالاش آستین حلقه ای بود و دامنش تا بالای زانوم بود من موهامو باز گذاشتم خیلی دوسش داشتم
من رفتم بیرون و در اتاقمونو زدم هری کت و شلوار و پاپیون زده بود
"چطور شدم؟"
"خیلی خوب شدی"
"تو هم همین طور فقط.."
"فقط؟" اون اومد سمتم و یه کش برداشت و موهامو بالا و گوجه ای بست
"گردن خیلی قشنگی داری حیفه که کسی نبینتش" من تعجب کردم هیچکی تاحالا اینو بهم نگفته بود من خندیدم
"رژ نمیزنی؟"
"تو باید غیرتی باشی و بگی اینکارو نکن و فقط برای من خوشگل باش" من به مسخره گفتم
"شاید میخوام به همه نشون بدم تو از همشون بهتری"
"پوووففف برو بابا" من یه رژ قرمز آلبالویی زدم
و گوشواره انداختم
"من پایین منتظرم" من سرمو تکون دادم و یه کفش رنگ پا برداشتم و پوشیدمش
هیچ حرفی توی ماشین نزدیم هردومون توی فکر بودیم اون به یه دختر دیگه فکر میکرد و من به اون
من در ماشینو باز کردم و پیاده شدم خونه قهوای بود و تنها چیزی که قشنگش میکرد چمنای اطراف بود
اون بازوشو برام دراز کرد و من گرفتمش ما از پله ها بالا اومدیم هری در زد در سریع باز شد
"هری خیلی خیلی خوش اومدی عزیزم " یه خانوم میانسال با هری روبوسی کرد
"این همسرته؟" من باهاش دست دادم
"خیلی خوشگله" من خندیدم
"نظر لطفتونه" و ما رفتیم تو مثل اینکه میزبان همون خانوم میانسال بود
برای ما شامپاین آوردن و من بر نداشتم
"چرا برنداشتی؟"
"نمی خوام کبدم به یه سلول خراب تبدیل شه میخوام حداقل یه سلول سالم داشته باشه"
"هوومم راست میگی"و اون مال خودشو گذاشت رو میز
"هری یه لحظه میای عزیزم؟" اون خانوم هری رو صدا زد
د.ا.د هیچ کس
هری رفت پیش اون خانم و آروبلا تنها موند یکم رفت تا دنبال آشنا بگرده و اون قیافه رو دید خواست بره ولی دیر شده بود پسر دستشو دور شونش گذاشت آروبلا پسش زد و عقب رفت
"چیه میخوای دوباره بگی تقصیر من بوده؟"
"خفه شو خودتم میدونی من اینکارو نکردم"آروبلا از خودش دفاع کرد
و دوست دختر اون پسر اومد
"تو چرا دست از سرمون بر نمیداری؟" اون دختر گفت و پسر دشتشو گذاشت روی شونه اون
"من حتی نمیخوام قیافتونو ببینم"
"ولش کن عزیزم یه هرزه همیشه یه هرزه میمونه" آروبلا ندید
هری دنبال همون جایی که ایستاده بودن دنبال آروبلا گشت هیچ اثری ازش نبود و فقط همین جمله برای هری کافی بود
هری سمت اون دوید و یه مشت محکمی توی صورت اون مرد زد آروبلا هیچی نگفت فقط رفت بیرون
هری اینقدر خون جلوی چشاشو گرفته بود که اگه جداش نمیکردن میتونست اون پسرو بکشه
دور و برشو نگاه کرد و آروبلا رو ندید
"اوه خدای من آروبلا" اون سریع رفت بیرون اون خانوم میانسال هری رو صدا میزد ولی هری فقط سوار ماشینش شد حتی نفهمید چجوری تا خونه رو رانندگی کرد
در باز بود و کلید آروبلا روش بود نفس عمیقی کشید
و کلیدو برداشت و درو بست کفشش روی زمین افتاده بود و دامن و لباسش توی اتاق پخش بود هری لباسشو درآورد البته نه کاملا
آره حدسش درست بود توی حموم بود ولی توی وان هری بود سرشو به دیوار تکیه داده بود و وقتی هری رو دید نگاهش کرد
هری هیچی نگفت و پاهاشو توی وان گذاشت دقیقا سمت مخالف آروبلا
آروبلا تلخ خندید"من هیچ وقت قرار نیست انتخاب اول کسی باشم مسخرست مگه نه؟ نه مامانم بابامو که خودت میدونی و حتی خواهرم"
"اشتباه میکنی تو حتما جزو اولین انتخاب اونایی"
آروبلا اشکشو پاک کرد
"منو ول کن از خودت بگو تا فراموش کنم به چی فکر میکردم درباره اون دختره حرف بزن"
"من نمی دونم چجوری بهش بگم دوسش دارم"
"فکر کن من اونم به من بگو"
"تو بهترین آدمی هستی که تا حالا دیدم خوشگل ترین و بامزه ترین و شیرین ترین دختر روی زمینی وقتی پیشمی بهت فکر میکنم و وقتی پیشم نیستی دوباره به تو فکر میکنم تو باید یه آینه جلوی خودت بگیری و جای من وایسی و از چشای من ببیینی که چقدر بی نظیری درصورتی که تو اصلا درباره خودت همچین فکردی رو نمیکنی من دوست دارم و آره این دیوونگیه و آره من دیوونتم میخوام مال من باشی و میدونم جوکام افتضااحن ولی تو حتی به زور بهشون میخندی
تو بینقص نیستی ولی برای من بی نقصی"
"اوه هری منم دوست دارم... نگاه کن دیدی چقدر آسون بود برو به خودش بگو"
"همین الان گفتم" آروبلا به هری با تعجب نگاه میکرد در حالی که اشک توی چشاش جمع شده بود
"میشه یه بار دیگه بهم بگی؟"
"ببخشید که دروغ گفتم هیچ دختری وجود نداره اون تو بودی شاید اولش هیچکی نبود ولی بعدش تو اون شدی
اون شبی که مست بودیم من تورو بوسیدم و تو منو عقب زدی چون فکر کردی من عاشق یکی دیگم تو داشتی منو همراهی میکردی تو میخواستی ادامه بدی ولی تو منو پس زدی هرکی جای تو بود ممکن بود ادامه بده با اینکه اینو میدونست و فردا خودشو به فراموشی زد ولی تو خودتو به فراموشی زدی حتی تو اون لحظه من عاشقت شدم تو از بهترین دختری هستی که تا حالا دیدم
تو اولین انتخاب منی" آروبلا دستشو روی صورتش کشید
"این قشنگ ترین دروغی بود که تاحالا شنیده بودم به درک که بهم دروغ گفتی من عاشقتم هری"
آروبلا خودشو توی بغل هری انداخت هری بغلش کرد
و بلند میخندید انگار هیچ وقت اینقدر خوشحال نبود
بعد از اینکه عری رو حسابی بغل کرده بود تمام صورت هری رو بوسید و هری هم میخندید
"قول میدم دیگه فرار نکنم " آروبلا گفت
"حتی اگه فرار کنی من تا ته دنیا دنبالت میام " آروبلا توی بغل هری بود آب سردتر شده بود هری آروم نوازشش میکرد آروبلا هیچ وقت اینقدر خوشحال نبود
.........
"هری هری هری هری هری هری هری" تقریبا ساعت پنج صبح بود
"هووومممم؟"هری چشاشو مالوند و به اطرافش نگاه کرد
"ساعت چنده؟"
"بغلم کن خوابم نمیبره"
" تو هم الان منو بیدار کردی" هری دستشو باز کرد
"اینقدر اینکارو میکنم تا ازم خسته شی" هری در حالی که یه چشش باز بود و اون یکی بسته بود به آروبلا نگاه کرد
"پس فکر کنم اون وقت هیچ وقت باشه" آروبلا خودشو توی بغل هری جا کرد
" به بغلت عادت کردم"
"توی چند ساعت؟"
"آره مگه چه قدر باید طول بکشه؟"
"نمی دونم یه سال؟"
"فکر نمیکنم زمان مهم باشه مهم اینه که چیزی که بهش عادت میکنی چی باشه" هری خندید و سرشو بوسید
..........
صبح آروبلا زود تر از خواب بیدار شده بود
هری توی پذیرایی اونو دید آروبلا لبخند زد و لبشو بوسید
آروبلا"سلام خرس قطبی" هری خندید و کنارش نشست
"هری ما کا مثل آدم با هم آشنا نشدیم و مثل آدم باهم سرقرار نرفتیم و ازدواج هم نکردیم من یه فکری دارم بیا از اول شروع کنیم همدیگرو تصادفی ببینیم سر قرار بریم
و بعدش ازدواج کنیم"
"هووومممم عالیه"
"خوبه از همین الان شروع میکنیم سلام من آروبلام"آروبلا دستشو به سمت هری دراز کرد
"من هریم"
.........
اولین قرارشون توی رستوران بود آروبلا یه لباس قرمز پوشیده بود و هری به این فکر میکرد که اون خوشگل تر از این نمی تونه بشه
بعد از رفتن هیجده تا قرار هری پیشنهاد ازدواج بهش داد توی پاریس جلوی برج ایفل وقتی که ماه توی آسمون بود
"هری انتظار نداشتم اینقدر زود بهپ پیشنهاد بدی ولی آره"هری بغلش کرد و تو ی هوا چرخوندش
آروبلا با هری لباس عروسیشو گرفت اینقدر خوشحال بود که نه نحسی براش مهم بود نه سرنوشت هری تمام چیزی بود که میخواست مگه نه؟
حال
هری برخلاف بقیه موقعا سوالی نپرسید
و نذاشت رز دیگه ادامه بده
"نمی خوام بشنوم "
"چرا؟"
"چون مهم اینه که الان چه آدمیم مگه نه؟ مهم نیست چه آدمی بودم من میخوام فراموش کنم و وانمود کنم که میتونم از اول شروع کنم"
"فکر نکنم نیازی داشته باشی برات بخونم" رز دفترو به هری داد ولی هری نمیخواست دیگه بخونه مطمئن بود
"میخوام ببینمش"
"الان؟"
"نه ولی به زودی میخوام ببینمش میخوام بشناسمش چون اون زن منه هر چی باشه فکر کنم"
رز به هری لبخند زد
"حتما درست میگی... باشه من بهش میگم"
هری سرشو تکون داد
"فکر کنم لیاقت اینو داره که بهش یه شانس دوباره بدم؟"
"همه این لیاقتو دارن شاید فراموشی تو یه شانس دوباره باشه"
"آره شاید... اگه نباشه چی؟"
"اون موقع شانسارو برای خودت رقم میزنی"
DU LIEST GERADE
White Pages(H.S)
Fanfictionخاطرات براش مفهومی نداشت همه چیز پاک شده بود شروع جدید نبود اون تازه داشت خوشبخت میشد دقیقا مثل کتابی که از وسط شروع شده بدون مقدمه بدون جزئیات بدون اسم انتظار چه پایانی رو داشت وقتی حتی شروعش معلوم نبود؟