Carry you_Ruelle
هری عصبی بود پاهاشو توی ماشین تکون میداد
"ببین هری... فقط سعی کن درکش کنی مطمئنم اون خیلی دوست داره"
هری فقط سرشو تکون داد
"اون کافه رو میبینی؟ که کلی کنارش پیچک داره... اونجا باید بری بعد بگو به اسم استایلز رزرو شده"
هری سرشو تکون داد و بیرون رفت
همدن طوری که رز گفته بود نشست
پاهاشو به طرز وحشدناکی تکون میداد
چند دقیقه گذشت
"چیزی میل ندارید آقا؟" یه دختر با پوست تیره که موهاش
فر بود ازش پرسید
"نه من منتظر کسی ام"
پیشخدمت سرشو تکون داد و رفت
آروبلا:
چند دقیقه ست توی ماشینم ولی نمی تونم اگه اون بهم بگه که برم به جهنم چی؟ نفس عمیق کشیدم سعی کردم افکارمو از خودم دور کنم و از ماشین پیاده شدم
د.ا.د.سوم شخص
هری بلند شد دیگه نمیتونست تحمل کنه با اینکه فقط پنج دقیقه گذشته بود اون داشت سریع میدوید به رز برخورد کرد
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
"من ...میخواستم بمونم پیشت تا اون بیاد"
"نه نمی خوام اگه اون بهم اهمیت میداد باید از اول می اومد این کاراش چه معنی داره؟"
"شاید... اونم به اندازه تو ترسیده"
"فکر نمیکنم بتونم دیگه ببینمش"
"این تصمیم توئه"
"اون... اون باید میومد به دیدنم"
"شاید اونم میخواد بهت یه شانس بده که زندگی بهتری داشته باشی نه با اون چون اون میترسه دوباره تورو از دست بده و احتمالا تو قراره با یکی دیگه خوشحال باشی و زندگیتو بکنی"
"چرا اینقدر ازش دفاع میکنی؟" هری داشت داد میزد
"چون اونم مثل منه" رز با داد جوابشو داد
"من... متاسفم رز... من نمیخواستم...تو حامله ای و اینکارای من..."
"نه من خوبم بهتر میشم... بزار بهش خبر بدم"
"آره.."
رز گوشیشو برداشت و بهش تکتس داد
"بریم بستنی بخوریم"
"بستنی؟"
"آره باورت نمیشه هرکی با من قهر میکنه برام بستنی میخره و منم از اونجایی که خیلی مهربونم میبخشمون" هری خندید
"مطمئنی به خاطر بستنی نیست؟"
"نه.. فکر نمیکنم" هری خندید
اونا توی پارک داشتن بستنی میخوردن
"میشه یه سوال ازت بپرسم؟" هری از رز پرسید
"من اصلا میتونم حافظمو به دست بیارم؟"
"بستگی به خودت داره باید باور داشته باشی که میتونی باید به خودت کمک کنی"
"چرا این همه چیز به من بستگی داره؟"
"چون دیگه فقط خودتی البته همیشه همینه، فقط تو خودتو درک میکنی فقط تو میفهمی چی توی ذهنته منم مثل تو ام منم خیلی تصمیما رو باید تنهایی میگرفتم ولی من تا جایی که بتونم کمکت میکنم"
رز دستشو روی روی دست هری گذاشت
"فقط نباید به خودت سخت بگیری"
"ببیین ... من میخوام ازت یه چیزی بخوام"
"بهم بگو"
"میخوام ببینم که چه حسی داره بوسیدن"
"باشه"
نگاه رز بین لبهای هری و چشماش حرکت میکرد و بالاخره هری فقط حسش کرد هری گذاشت حسش جریان پیدا کنه و هدایتش کنه
دستشو پشت گردنش گذاشت و رزو به سمت خودش میکشید ولی انگار بعد از یه مدتی برای هیچکدومشون دیگه فقط یه چیز برای امتحان کردن نبود خیلی واقعی بود واقعی تر از حرفایی که بشه گفت واقعی تر از بقیه آدما
"بیا از اینجا بریم"هری با چشمای بسته به رز گفت
و رز بهش لبخند زد
~~~~~~~
رز به هری نگاه کرد کنارش دراز کشیده بود چشماش بسته بود نمی خواست اینقدر سریع پیش بره ولی اون خیلی زیبا و ستودنی بود
از کنارش بلند شد
"چرا داری میری؟"
"ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم"
"مهم نیست" هری چشماشو مالوند
"تو خیلی خوشگلی" رز سعی کرد بدن برهنشو یکم بیشتر بپوشونه
"تو هم دست کمی از من نداری"
"نگفتی چرا میری"
"ببین هری من واقعا دوستش داشتم ولی... نمی تونم"
هری حالت چهرش عوض شد
"میفهمم... منم واقعا دوسش داشتم"هری سعی کرد خوب خودشو نشون بده
"من نباید اینکارو میکردم درست نبود"
"آره من زن دارم و تو هم یکی دیگه رو دوست داری"
"دقیقا"رز سرشو تکون داد در حالی که یه چیز دیگه ای میخواست ولی تاییدش کرد
و از اتاقش رفت بیرون
کلمات برای هر دوتاشون سنگینتر شده بود ولی هر دوتاشون به دوستی شون ادامه میدادن این بهترین راه نزدیک کردن خودشون به همدیگه بود
هری همیشه آرزو میکرد که همه چیز فرق داشت ای کاش زنی نداشت که بخواد بهش جواب پس بده
ولی هیچ چیزی از نگاه های رز معلوم نبود هری نمیتونست تشخیص بده اون چی میخواد
لبخنداش به هری درخشان تر از اونی بود که بخواد دروغی باشه اون فکر میکرد که شاید رز هم یه حسی بهش داره
همون طور که اون نمیتونست حسی که نسبت به اون داشت رو نادیده بگیره
شکم رز بزرگ شده بود رز ضربه های اون موجود کوچولوی دوست داشتنی رو حس میکرد اون از همین الانم عاشقش شده بود
وقتی برای اولین بار ضربشو احساس کرده بود مدام گریه میکرد
و هری متعجب بود که چرا داره گریه میکنه مسلما گریه خوشحالی بود چون داشت میخندید
رز چیزی نگفت فقط دستشو گذاشت روی شکمش و هری اون ضربه ها رو احساس کرد طوری خندید که تا حالا نخندیده بود
"اون دوستت داره"
"از کجا میدونی؟"
"من مامانشم میتونم بفهمم"
رز به دستش نگاه کرد که روی دست هری بود دستشو آروم عقب کشید
"میتونی پدرخوندش بشی؟"
"آره خیلی دوست دارم"
"مطمئنم اونم خیلی خوشحال میشه که همچین پدر خونده ی خوبی داره "
"دختره یا پسر؟"
"نمیدونم... میخوام موقع زایمان بفهمم"
"اسمش رو چی میخوای بزاری؟"
"نمی دونم تو بهم بگو"
"من؟! خب بچه ی توئه"
"تو هم پدرخوندشی"
"نه بچه ی توئه تو داری توی بدنت پرورشش میدی داره از خون تو میخوره"
"باشه پس حداقل کمکم کن"
"خوشحال میشم"
KAMU SEDANG MEMBACA
White Pages(H.S)
Fiksi Penggemarخاطرات براش مفهومی نداشت همه چیز پاک شده بود شروع جدید نبود اون تازه داشت خوشبخت میشد دقیقا مثل کتابی که از وسط شروع شده بدون مقدمه بدون جزئیات بدون اسم انتظار چه پایانی رو داشت وقتی حتی شروعش معلوم نبود؟