(Hopeless-Halsey)
فلش بک
د.ا.د آروبلا
من یه صبحانه خوب تدارک دیده بودم به نظرم اون واقعا پسر خیلی خوبیه اون با اخم وارد پذیرایی شد
"خب من زودتر بلند شدم و نمی دونستم چی دوست داری پس.."من لبخند زدم و بهش گفتم ولی اون وسط حرفم پرید"میدونی ما از روی عشق ازدواج نکردیم ما قرار نیست هر شب قبل از خواب به هم بگیم دوست دارم و این جور چرت و پرتا و البته معلومه جنابعالی ازدواج کردین تا پول کلانی به شما برسه" من باورم نمیشه این همون آدمی بود که من دیشب باهاش حرف زدم من شیشه دم دستمو شکوندم اون چشاش گرد شده بود
"این جای تشکرته؟ من دارم سعی میکنم باهات خوب باشم ولی مهم نیست حالا که میبینم لیاقتشو نداری باهاش بهتر کنار میام و در ضمن از پول پدر جنابعالی هیچی به من نرسیده همش مال بابام بود همش" من داد زدم و رفتم توی حیاط دویدم تا به حیاط پشتی رسیدم
خیلی دور بود از یه سری پله بالا رفتم و روی پشت بوم بودم روش دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم گریه نکردم فکر کنم به اینا عادت کردم اینکه پسم بزنن اینکه بهترین نبودنمو همیشه به رخم بکشن میتونستم احساس کنم چند بار اسممو صدا زد ولی خب من ساکت موندم وقتی صدا نیومد حدس زدم که رفته پس از پله ها اومدم پایین ولی پام سر خورد و افتادم زمین جیغ بلندی کشیدم
اون سریع اومد انگار فقط آماده همین بود
"حالت خوبه؟" اون بلندم کرد ولی من پسش زدم و دیتمو به دیوار گرفتم تا راه برم
"ببین من متاسفم باشه؟" من هیچی نگفتم و به راه خودم ادامه دادم درو باز کردم و رفتم تو با یه پا از توی فریزر یخ برداشتم و گذاشتم رو پام و روی مبل لم دادم"من یه آدم عوضیم میدونم حتی دوستامم میگن که مست تو ورژن بهتر از توئه" من رومو به سمت دیگه برگدوندم و سعی کردم بخوابم نمیدونم چرا اینا خیلی برای من زیادن شاید؟
"من امروز اصلا سر کار نمیرم مجبوری تمام روز باهام سروکله بزنی"
"بودن و نبودنت برام فرقی نمیکنه" من چند بار چشامو بستم ولی خوابم نمی اومد پس کنترل تلوزیونو برداشتم
و درست نشستم هنوز پام درد میکرد
"شاید پات پیچ خورده باید بری دکتر""تو آخرین نفری هستی که میخوام به حرفش گوش کنم"
"باشه ولی تو باید بری" من از روی مبل بلند شدم و روی یه پام تا کانتر رفتم تا گوشیمو وردارم تا به خواهرم زنگ بزنم
"به کی داری زنگ میزنی؟" من هیچی نگفتم
"سلام ایزی امروز بیکاری؟""آره بیکارم میخوای بیام دنبالت بریم خرید و این جور چیزا؟"
"آره بیا ولی قبلش باید برم دکتر"
"نکنه حامله ای؟" من محکم به پیشونیم زدم
"من با کسی که یه شبه میشناسمش نمی خوابم" هری داشت به با چشای گرد نگاه میکرد"پام پیچ خورده سریع بیا لطفا" من قطع کردم و رفتم طبقه بالا تا برم لباسمو عوض کنم
اون دستمو گفت و گذاشت روی شونش راستش من خودمم نمی دونستم چجوری باید از پله ها بالا برم سعی کردم نخندم نمی دونم چرا
أنت تقرأ
White Pages(H.S)
أدب الهواةخاطرات براش مفهومی نداشت همه چیز پاک شده بود شروع جدید نبود اون تازه داشت خوشبخت میشد دقیقا مثل کتابی که از وسط شروع شده بدون مقدمه بدون جزئیات بدون اسم انتظار چه پایانی رو داشت وقتی حتی شروعش معلوم نبود؟