با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم و بلند شدم تا حاضر شم کارهاي روتينم رو انجام بدم
بعد از اينکه لباس هام رو بعد تموم شدن کارهام پوشيدم از پله ها پايين رفتم تا برم صبحانه بخورم
ميز صبحانه چيده بود ولي مامانم جلوي لب تابش بود و معلوم بود که کلافس
سمتش رفتم و دستامو از پشت دور گردنش حلقه کردم
لي . چي مامان گلم رو اينطور درگير کرده؟
اهي کشيد و دستش رو روي دستام گذاشت
کا, صبحت بخير عزيزم , دارم سعي ميکنم تا هرجور شده حقوق چند ماه قبلمو بگيرم , ولي اون کلارک اشغال خودشو ميزنه به اون راه , تو برو صبحانتو بخور تا دير نکني
سري تکون دادم و سرجام نشستم
کلارک رئيس قبلي مامان بود
که هميشه با عوضي بازياش کارمنداش رو اذييت ميکردپنکيک هايي که مامان درست کرد رو خوردم و خودم رو با فکر مدرسه سرگرم کردم
چون ميدونستم اگه زياد به اين موضوع فکر کنم اعصابم بهم ميريزه و اين باعث ميشه توي کل روز اعصاب هيچ کس رو نداشته باشمبعد از اينکه غذامو خوردم از خونه زدم بيرون و سمت مدرسه راه.افتادم
فقط يه کوچه از خونه دور شده بودم که با ديدن کسي نيشم باز شد
همون پسر عجيب بود
از خونه تقريبا بزرگ و کمي قديمي بيرون اومد
مثل ديروز لباس ساده و مشکي تنش بود و سرش پايين بود
به خونشون نگاه کردم اصلا دوست نداشتم يه روز به اونجا برم
خونه خيلي ترسناک نبود ولي يه حس خيلي بدي رو بهم ميداد
حس کردم کسي داره از پشت پنجره نگام ميکنه ولي مشخص نبود
راهم رو عوض کردم و به.خونه نزديک تر شدم تا اون فرد رو ببينم
نزديک تر ميشدم ولي چهرش بازم برام معلوم نبود
فقط ميتونستم دستش رو ببينم که برام تکون ميده
وقتي به دستش دقت کردم حس کردم که خوني توي بدنم نموند
دستاش رنگ پريده و به شدت لاغر بودن و انگشتاش کشيده و به اندازه. دوتاي انگشتاي من بود
ميخواستم بيشتر نزديک بشم تا قيافش رو بتونم ببينم ولي با شنيدن صدايي بغل گوشم با برگشتم و فرد پشتم رو زدم
ج, اخخخخ
صداش در اومد ولي من فقط قلبم که از جاش داشت کنده ميشد رو ميفشردم
ج, چرا ميزني ؟
لي, فااک , تو ترسونديم
با حالت تعجبي بهم نگاه کرد
YOU ARE READING
choose one of US (ziam)
Fanfictionصوفي :يک کدوممون رو انتخاب کن زين ز:التماستون ميکنم , منو تو اين وضعيت نزارين ليام:متاسفم زين ولي بايد بين منو اون انتخاب کني خدايا اخه من چطور انتخاب کنم تنها عشق زندگيم زنده بمونه يا فرشته اي که مثل مادرمه