7

301 52 24
                                    

د.ا.ن شخص سوم

زن تمام مدارک لازمو جمع کرد
امروز پسرش رو مياورد خونه
از اون جهنم نجاتش ميداد

اون تمام داراييش رو فروخت تا بتونه زميني بخره تا بتونه به اسم پسر کوچولوش کنه تا بزارن برت رو بياره خونش تا دوتايي باهم زندگي کنن

کيفي که تمام مدارکش توش بودن رو برداشت و سمت يتيم خونه راه افتاد

تويه راه از خوشحالي اواز ميخوند
ديگه کسي با ترحم نگاش نميکنه و نميگه بچه دار نميشه
اون بالاخره داره بچه دار ميشه
ولي کاش عشقش ميديد , اون بچه ميخواست نه ؟ پس چرا به جاي ترک کردن زن به بچه  هايي که منتظر يه مادر پدرن فکر نکرد

صوفي عاشق شوهرش بود ولي اون فقط به خاطر اين که صوفي باردار نميشه اونو ول کرد

درسته که هنوزم از نبودش زجر ميکشه ولي وجود برت کوچولو همه چي رو درست ميکنه , اون کمبود  هاي صوفي رو پر ميکنه

نزديک يتيم خونه شد
برعکس هميشه کلي ادم جمع شدن
خود به خود حس بدي بهش دست داد

با سرعت خودش رو به شلوغي رسوند
به زور از لابه لايه جمعيت رد شد و چشمش به خون روي زمين خورد

پسر کوچولو غرق توي خون
پسر کوچولوي خودش بود

با صداي بدي نفس کشيد و روي زانوش افتاد

اره صورت پسر بچه به خاطر ضربه شديد مشخص نبود
ولي صوفي که دستبندي که خودش به برتش داد رو ميشناسه

همه صداها از بين رفته بودن
همه داشتن به زني که با عجز به جسد پسر ريزه ميزه نگاه ميکرد نگاه ميکردن

صو, برتم , پسرکم ؟

اروم اروم همونطور که نشسته بود خودش رو از بين خون کشون کشون به بدن يخ کرده پسر رسوند

صو, برت , من اومدم ببرمت خونه , همون جايي که قول داده بودم
همون خونه کوچولويي که قرار بود باهم قشنگش کنيم و دوتايي توش زندگي کنيم
برتم , پاشو پسرم , پاشو نگاه کن بهم

اشکاش عصبيش کرده بودن و چشماشو با بيرحمي فشار ميداد تا کنار برن
همه فکر ميکردن داره از ناراحتي چرت ميگه
ولي کي از دل زني که اميد به برگشت تنها داراييش داشت باخبر بود

صوفي بدن  پسر که استخونهاش خورد شده بود  رو توي بغلش کشيد

کل هيکل صوفي حالا رنگ خون  شده بود
صداي امبولانس باعث شد مردم کنار برن

دوتا مرد اومدن سمت اونا و فقط با ديدن صورت متلاشي شده بچه  مرگ اونو اعلام کردن

ولي صوفي درکي از اطرافش نداشت
فقط داشت خاطراتي که داشتن رو براي پسرش بازگو ميکرد و با ياد اوري اونا ميخنديد

choose one of US (ziam)Where stories live. Discover now