(5)

836 75 13
                                    

لویی به کاغذ هایی که توی دستش بود نگاه کرد .

لو _ ماتیلدا دوماند . ۹ ساله . محل تولد امستردام هلند .

خیلی اروم زیر لب زمزمه کرد . و سرش رو اورد بالا .
هنوز داشت سعی می کرد بفهمه چرا جیسون باهاش مخالفت می کرد .

دستی رو موهاش کشید و به عقب هولشون داد . و تلاش کرد رو کاراش تمرکز کنه .

لو _ زمان مفقود شدن ۱۱:۳۰ شب و ....
اه لعنتی .

گفت و محکم دستش رو کوبید به میزش . مغزش واقعا درگیر بود . چون جیسون کسی نیست که بخواد از روی حسادت کاری انجام بده و این بیشتر لویی رو به شک می انداخت .

بلاخره صبرش تموم شد و سریع از روی صندلش بلند شد و به سمت دفتر جیسون راه افتاد .

ولی وقتی با در بسته دفترش مواجه شد یکم جا خورد . جیسون اصولا در دفترش رو نمی بنده  . ولی  لویی هم کسی نبود که نیازی به در زدن داشته باشه . پس به سمت در رفت تا بازش کنه ولی صدای اروم جیسون مانعش شد .

_ ببین من می دونم چی دارم می گم . اون تو کارش ماهره . تا حالا هیچ پرونده ای ناقص از زیر دستش بیرون نیومده .

_ گوش کن . من تلاشمو می کنم منصرفش کنم  . ولی شما ها بهتره حواستون باشه گیرتون نندازه . و در ضمن ..... بلایی سرش نیارید .

و بعد این صدای کوبیده شدن تلفن بود لویی شنید .

نمی تونست چیزایی که الان شنیده بود رو تحلیل کنه . جیسون داشت با کی این قدر یواشکی و مشکوک حرف می زد .
شک نداشت اگه الان بره داخل و راجبش بپرسه چیزی دستگیرش نمی شه . پس باید خیلی اروم اونجا رو ترک می کرد .

وقتی وارد اتاق شد خودش رو پرت کرد روی صندلی زوار در رفته اش .

الان زمان اینکه بشینه و به حرف های جیسون فکر کنه نیست باید ذهنش رو رو پرونده متمرکز می کرد .

لو _ جیسون می  تونست با هر کسی حرف بزنه . و این اصلا چیز مشکوکی نیست .

اروم با خودش زمزمه کرد ولی خودشم می دونست ک این اصلا هم چیز ساده ای نیس .

نگاهش رو سوق داد سمت برگه هایی که رو میز پخش بودن .

_ لعنت بهت .

زمزه کرد و رفت سمت میزش

_ این پرونده رو حل می کنم مطمئن باش









amusement park (L.s)Where stories live. Discover now