(7)

362 52 2
                                    

امروز لویی بعد از 3 روز کار کردن روی کارای دفتری

پرونده باید از اداره می زد بیرون.  می دونست که

دیگه تو دفترش کاری از کار پیش نمی ره. 

وسایلی که نیاز داشت رو ریخت تویه کیفش ولی

قبل از رفتنش باید یه سر به جیسون می زد.  کتشو

از روی چوب لباسی برداشت و بعد از این که کیفش

رو گذاشت رو میز پوشیدش

رفت طرف در باز اتاق جیسون و اروم در زد. 

جیسون با ابروهای بالا رفته نگاهش.

ج _ واو.  آقا تاملینسون در می زنن قبل ورود. خدایا

شکرت که منو زنده گذاشتی تا این لحظه رو ببینم 

لویی به پرت و پلا های جیسون لبخند زد.  البته

جوری که زیاد ضایع نباشه.  ولی بعد سریع خودشو

جمع کرد.

ل_ چی شده حیوون.  لیاقت نداری در بزنم بعد بیام.
اگه ناراحتی از دفعه بعد مثل خودت سرمو عین خر
می ندارم میام تو. 

جیسون خنده صدا داری کرد.

ل_باشه حالا.  جوش نیار.  ولی خدایش تو هیچ
وقت در نمی زدی. 

لویی شونه انداخت بالا ولی خودش تو پس زمینه

ذهنش می دونست بخاطر اون تلفن مشکوک

جیسون ترجیح می ده در بزنه.

هنوز هم نتونسته بود خودشو مجاب کنه که کسی

که داشت پشت تلفن با جیسون حرف می زد یه

فرد عادیه

قیافه عادی به خودش گرفت.  و روی صندلی اتاق

جیسون ولو شد ولی نه جوری که کت مشکیش

چروک بشه.

ج_چی شده کت پوشیدی تو که از کت پوشیدن
خوشت نمی اومد.   

ج_هنوزم خوشم نمی آد. ولی دارم می رم بیرون. 
باید برم پلژر بیچ. دیگه کاری تو دفترم ندارم. 

خنده های جیسون در جا تبدیل به اخمای سنگینی

شدن.

ج_هولی شت لویی. تو هنوز می خوای اون پرونده
رو ادامه بدی. 

ل_چرا ادامه ندم؟

جیسون سعی می کرد لویی رو از ادامه دادن پرونده

منصرف کنه ولی خودش می دونست هیچ کس نمی

تونه لویی تاملینسون رو از چیزی که می خواهد

منصرف کنه. 

ج_ ببین لویی پشت این پرونده قطعا کسای خیلی
خطرناکی هستن. من دارم برای خودت می گم.  اگه
اتفاق..

لویی اجازه نداد که جیسون به نصیحت کردناش

ادامه بده.

ل_ وای جیسون خفه شو.

جیسون واقعا باید سعی خودشو می کرد که لویی

رو منصرف کنه هم به خاطر دستوری که داشت و

مهم تر از اون برای حفظ سلامت لویی. 

ج_یه بار دیگه بهش فکر کن لویی. 

حرفای جیسون یکم برای لویی عجیب بود. جیسون

همیشه لویی رو سوق می داد سمت پرونده جدید

ولی الان داشت سعی می کرد نظرش رو عوض کنه.

ل_جیسون تموم کن این حرفای مسخرت رو.

جیسون به نشانه تسلیم دستشو برد بالا .

ل _ الانم اومدم که ازت بخوام باهام بیای.  می

دونم قبول نمی کنی ولی حداقل همین روز اولو بیا.

جیسون متفکرانه به لویی نگاه کرد. شاید اگه می

رفت می تونست یه کاری بکنه.

ج_باشه ولی پرو نشو.  فقط همین امروز. 

لویی انتظار نداشت که جیسون خواستش قبول کنه

و این یه جورایی براش خوشحال کننده بود.

ل_خب بیا قبلش به ماکسیم بگیم امروز و به همراه
دستیار با من میای. 

ج _ خب پس بزار من قبلش این جا رو یکم اوکی
کنم بعد.

ل _ فقط یه چیزی.  تو که پرونده جدید نداری؟

جیسون با دهن کجی جوابش داد.

ج_امروز قرار بود بده.

ل_ باشه حالا فردا تحویلش بگیر.

جیسون فقط سرش رو تکون داد .  و مشغول جمع

کردن وسایل میزش شد.

بعد از ده دقیقه از اتاق جیسون بیرون زدن.  و رفتن

طرف دفتر رییسشون.

وقتی اجازه ماکسیم رو گرفتن از اداره زدن بیرون.

ماشینی که در اختیارشون گذاشته بودن رو روشن

کردن و بعد از یه جر و بحث طولانی لویی پشت

فرمون نشت. 

و کل راهو با هیجان لویی و ترس و استرس

جیسون گذروندن.


amusement park (L.s)Where stories live. Discover now