_سلام لویی تاملینسون . از دیدت خوشحالم .
دروغ می گفت . حسی نداشت . هرچیم بود اصلا شبیه خوشحالی نبود .
اروم تخت رو دور زد و دیالوگ تک نفرش رو ادامه داد .
_ می دونی که نگه داشتنت خیلی دردسره . منم دیگ از هر چی دردسره خسته م . ولی بازم باید یکی از اونارو تحمل کنم .
رو صندلیکنار تخت نشست و منتظر به مرد بی هوش زل زد .
_ زودتر پاشو که خیلی خسته م . از دردسر متنفرم .
متنفرم . بار دیگه جملش رو بی تفاوت تکرار کرد و بعد اتاق رو ترک کرد .
امروز سه روز از اخرین باری که لویی علایم هوشیاری شو به دست اورده بود میگذشت . سه روز پیش وقتی مگی برای چک علایم هوشیاریش میره به اتاقش می بینه که علایم هوشیاری پررنگ تر شدن و حالت هاش کمی طبیعی تره و چند دقیقه ای به هوش میاد ولی به خاطر شکی که به بدنش وارد شده بود باز به حالت بی هوشیش بر میگرده .
_مگی ؟
خیلی محکم صدا زد و منتظر شد تا دختر جوابش رو بده .
_مگ ؟
دختر سراسیمه خودش از اتاق بغل به برادرش می رسونه
مگی_چی شدع ؟
هری_مگ چرا به هوش نمیاد . نمیشه بیشتر از این با هاش ریسک کرد .
مگی_به هوش میاد ولی خب زمان دقیقی ازش نمی تونم بگم .
هری _ بی هوش بودنش اصلا به درد نمی خوره . به سردین بگو بیاد . باید بفرستیمش یه جای دیگ . اینجا نمیشه نگه ش داشت .
مگی_شاید بهتر باشه تکونش ندیم خب اگه به هوش بیاد ...
هری _ مگی بگو سردین بیاد .
و بی توجه به خواهرش از راه رو خارج شد رفت سمت اتاقش .
دستگیره در رو توی دستاش گرفت و با فشردنش در اتاق رو باز کرد و خیلی اروم وارد شد
ولی تنگی نفسی که یکباره به سراغش اومد توان حرکت کردن رو ازش گرفت . دستاش رو به دیواره های اتاق گرفت سعی کرد خودش به صندلیش برسونه .
ولی با بی حس شدن ناگهانی پاهاش از جلو روی زمین پرت شد و بی هوش کف اتاق افتاد .پسر چند تقه به در اتاق رییسش زد و منتظر پشت در وایساد و دوباره چند تقه دیگه . ولی وقتی صدایی از داخل اتاق شنیده نشد اروم دستش رو روی دستگیره گذاشت و با صدای بلندی رییس من میام داخل رو گفت و در رو باز کرد .
به دور اتاق چشم چرخوند ولی وقتی بدن بی جون رییسش رو کنار صندلی اتاقش دید هل زده به طرفش رفت و سعی کرد بلندش کنه .
سردین_ قربان قربان .
سعی کرد که بدنشرو روی دستاش بلند کنه ولی وقتی به ناتوانیش پی برد بلند شد و خودش رو با دو به سمت اتاق مگی رسوند .
سردین_ خانم
مگی سرش رو از بین وسایلش بیرون اورد و با تعجب به سردین چشم دوخت که نفس نفس می زد و به چارچوب در تکیه داده بود .
سردین_رییس بی هوش شده . افتاده رو زمین
مگی خیلی سریع خودش از اتاق خارج کرد و بعد از این که از دو نفر رو برای کمک صدا کرد به سمت اتاق بردارش رفت .
دستش رو روی گونه ی گرم برادرش گذاشت و نگران زمزمه ای کرد و سریع از جاش بلند شد و منتظر موند تا هری رو از رو زمین بلند کنن و بیارنش به ازمایشگاه .
روی یکی از تخت های اتاق خوابوندش و بعد از این که سرمی رو به دستش وصل کرد سمت گوشیش دوید و شماره ای رو گرفت .
مگی_پرفسور . خواهش میکنم سریع بیاید .
من نمی دونم باید چی کار کنم .
دوباره شروع شده .اقا سلام و عرض ادب 😂 خب کامنت و ووت یادتون نره . همین بوس بوس
YOU ARE READING
amusement park (L.s)
Fiksi Penggemarتقدیر بد راهی رو برای اشنایی دو فرد انتخاب کرد انتقامی سرد . پازلی که یک قطعه ش گم شده تیر و گوله و خون . همه ی اینا دلیل نفرت دو شخصیت متضادن یکی برای زنده موندن دست و پا میزنه دیگری برای مرگ . و بین همه ی تضا...