6.آبی و خاکستری

172 36 11
                                    

هری روی مبل راحتیش نشسته بود و به صفحه موبایلش نگاه می کرد. اون دیروز یه عکس با افکت سبز و آبی پست کرده بود و حالا نمیتونست کامنتای عجیب مردمو درباره خودش و دوستش تحمل کنه. مردم افکار جالبی دارن و مهم ترین آپشن انسان ها قدرت تخیله که اگه اون نبود هیچی هم نبود.

هری فکر کرد، به خودش، به لویی، به تمام زندگیش اما بازم مطمئن بود که اگر اون قرداد رو چندسال پیش امضا نکرده بود الان زندگی بهتری داشت. البته تا چند ماه پیش اینطور فکر نمی کرد. رشته افکار خاکستریش با صدای زنگ پاره شد.

هری همیشه خاکستری فکر می کرد، همیشه... اون میدونست که باید خاکستری باشه نه سیاه و نه سفید اون سفید بودنو تو آلیس دیده بود و دید که چطور خودش قلب اون دخترو شکوند و سیاه بودنو از گذشتش دید از زمانی که قلب آلیسو شکست. و از وقتی فهمید که چیکار کرده خاکستری شد. فقط افکارش نه تمام زندگی هری به طورکل خاکستری شد. هر روز تو رختخواب خاکستریش بیدار میشد، لباس خاکستریشو میپوشید و تو ظرف خاکستریش غذا میخورد.
اما وقتی هری در خونه رو باز کرد، اونو دید، لوییو دید؛ لویی ای که آبیه آبی بود. آبی بود مثل آسمون، آبی بود مثل دریا، آبی بود مثل چشماش.
آبی کوچولو وارد خونه شد و محکم پسر خاکستری بغل کرد، بغلش کرد تا رنگای آبیشو تو تن اون پسر بریزه و موفق هم شد چون هری حالا داشت با یه لبخند بزرگ به لویی نگاه میکرد.
اونا ساعت ها کنار هم نشستن و در آخر شب لویی از هری پرسید:
"هز یه سوال ازت میپرسم، خواهش میکنم راستشو بگو."

هری از اون سوال میترسید اما نخواست مقاومت کنه ته دلش میخواست که همه چیو با صدای بلند فریاد بزنه پس فقط سرشو تکون داد.

- "چرا ناراحتی؟ تو کسی نیستی که واسه هیچی هر هفته بره دکتر و بخاطر اعصابش قرص بخوره. خواهش می کنم بهم بگو چی اذیتت میکنه من خیلی نگرانتم."

هری به چشمای لویی نگاه کرد و دید که لویی واقعا نگرانه پس شروع کرد به تعریف کردنه همه چیز... از اول تعریف کرد، از دبیرستان، از عشقش از اکس فکتور، از خیانتی که به آلیس کرده بود، از دفترچه و سی دی ها و در آخر از سرطان اون دختر بیچاره که همه میگفتن از اعصاب خرابش بود.
آلیس تا لحظه آخر عاشق هری بود و با اینکه هری ترکش کرده بود بازم میدونست اگه بفهمه که اون مریضه خیلی ناراحت میشه پس تو خاطراتش هیچی در اون مورد ننوشت ولی الویس نتونست جلوی خودشو بگیره و اونو به هری گفت.
صورت لویی بعد از همه حرف های هری تو هم رفته بود. هری عاشق یکی دیگه بود اونم کسی که مرده...
به چشمای هری نگاه کرد. اون بعد از حرف های هری حتی یک کلمه هم نگفته بود و فقط به چشم هاش خیره بود. لویی بهش نزدیک شد، نزدیک و نزدیک تر.
هری زمزمه کرد:

" لویی داری چیکار میکنی؟"

اما جوابی نگرفت و بجاش لباش با لبای اون پسر آبی بسته شد.

________________
میشه یه چیزی بگین؟:)

Empty Ghost {L.S} <Compeleted>Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt