"لویی اون فقط باید استراحت کنه یکم بهش زمان بده قول میدم حالش بهتر بشه"
"باشه دکتر خداحافظ"
منتظر خداحافظیش نموندم و قطع کردم. دکتر احمق رفته تعطیلات نمیگه اینجا کلی مریض داره...
"لویی؟"
صدای خش دارش از وسط پله ها اومد فکر کنم باز گریه کرده.
" بله هری، چی شده؟"
آروم روی یکی از پله ها نشست. منم رفتم و یه پله پایین تر ازش نشستم."لویی من واقعا میخوام از اینجا برم... حق با جان بود، ما نمیتونیم باهم زندگی کنیم."
چرا انقدر حرف جان براش مهمه؟! اون عوضی حتی دوستشم نیست، هیچ نسبت لعنتی باهاش نداره.
"لویی میشنوی صدامو؟ میگم میخوام برم""کجا میری؟"
میدونم که پیش مادرش نمیره اونجا بیشتر اعصابش بهم میریزه.
سرشو تکون داد و چیزی نگفت. خودشم گیجه هنوز نمیدونه میخواد چیکار کنه.
یه پله بالاتر رفتم و سرشو تو بغلم گرفتم اونم سریع دستاشو رو پاهم گذاشت و پاهاشو تو بغلش جمع کرد تا دراز بکشه."همه چی درست میشه هزا... قسم میخورم که درست میشه."
* چند روز بعد/ ساعت ۳ *
"هری حاضر شدی؟"
امروز وقت دکتر داره. ولی باز لج کرده و نمیخواد بره. تو آشپزخونه منتظرش وایساده بودم که بالاخره از اتاقش بیرون اومد."هری چرا انقدر لفتش میدی، دیر میشه ها"
آروم اومد و جلوی من به کانتر تکیه داد."من نمیام لویی."
خدایا باز شروع شد. این بحث هر هفته ماست."هری مسخره نشو تو حتی لباسم پوشیدی..."
سکوتش داره خفم میکنه. سیگارمو خاموش کردم و رفتم مچشو گرفتم که بریم ولی از جاش تکون نخورد."واقعا دیگه داری شورشو در میاری هزا. ما میریم دکتر و تو هم نمیتونی جلوشو بگیری. اینا همش بخاطر خودته چرا ازش فرار میکنی؟!"
اشک تو چشماش جمع شده بود. الان دو هفته اس داره با گریه خرم میکنه که دکتر نره، منه احمقم که تحمل اشکاشو ندارم. دستمو رو صورتش کشیدم."هری تمومش کن عزیزم، فقط نیم ساعت لطفا"
"من نمیام لویی"
رو به روش ایستادم و بغلش کردم. و روی موها و گوشش رو بوسیدم. سرمو برگردوندم و چیزی دیدم که باعث شد واقعا جوش بیارم."هری اینا چیه اینجا؟ تو با قرصاتو نخوردی؟ چرا اینجوری میکنی هری؟ دیوونم کردی دیگه واقعا نمیتونم این رفتاراتو تحمل کنم. مادرت دیشب ۳ ساعت داشت ازم قول میگرفت که مراقبت باشم بعد تو قرصاتو نمیخوری؟!"
"خب تحملم نکن، منم از خدامه که از این جهنمی که برام درست کردی برم"
این عوضی داره چی میگه؟!" من جهنمش کردم یا تو؟ اگه تا الان این قرصای کوفتی رو خورده بودی حالت خوب بود، اون وقت دیگه لازم نبود هر هفته منتت رو بکشم که بریم دکتر"
سرش داد زدم. جوری که خودمم باورم نمیشد.اونم بلندتر از من داد زد:" چند بار بهت گفتم واسه من دل نسوزون،خودت خواستی ک..."
نزاشتم حرفش تموم شه:"چون دوست دارم عوضی... چون عاشقتم ولی تو نمیخوای بفهمی! هنش سعی میکردم یه جوری بهت بگم ولی تو هیچ وقت منو جدی نگرفتی، فکر میکردی دلم برات میسوزه ولی منه لعنتی فقط دلم برای خودم میسوزه که تمام زندگیمو ول کردم چسبیدم به تو"
با حرف آخرم شونه اش رو هول دادم اونم یه قدم جلو اومد و هولم داد:" من دوست ندارم لویی، دوست ندارم اونی که نمیفمه تویی نه من!"
و بعد همه جا تاریک شد.
ESTÁS LEYENDO
Empty Ghost {L.S} <Compeleted>
Fanficمن روحم یه روح خالی... ای کاش هیچوقت وارد این بازی نشده بودم... هنوز تو یه نونوایی کار میکردم... ای کاش میتونستم دوباره ببینمش، ببینمش وقتی بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه... من تو این دنیای کثیف که پر از رنگای سبز و آبیه گم شدم... آلیس من فکر میکردم...