تمام اتاق سفید بود به جز میز و صندلی هاش.
اون روی یکی از همون صندلی ها نشسته بود و همونطور که اشک میریخت با دستبند بسته شده به دستهاش ور میرفت.
آورده بودنش تو اتاق رییس پلیس چون گزارش پزشکی قانونی اومده بود؛ هم گزارش اون هم گزارش کسی که کشته بود.با صدای در سرشو بالا آورد و به آقای پییانکا نگاه کرد. حدس میزد یه رگ هندی-پاکستانی داشته باشه اما خیلی مطمئن نبود. با این حال سعی کرد که اونو پاکستانی فرض کنه بخاطر فامیلیش و البته ظاهر شرقی ش!
"خب آقای استایلز من با وکیلتون صحبت کردم ایشون هنوز تو ترافیک گیر افتادن ولی من خواستم خودم اول همه چیز رو بهتون بگم وقتی آقای مایِر اومدن موضوع رو براشون شرح میدیم"
استرس مثه خوره به جونش افتاده بود و داشت تک تک سلول های مغزش رو میجویید!"خب اول باید بگم که پیکر مقتول آماده دفن هست و از اونجایی که هم شما و هم خانواده مقتول میخواستن که شما حتما توی خاکسپاری شرکت کنین من دستور یک مرخصی دو روزه براتون دادم. و در مورد گزارش پزشک برای شما باید بگم ک....اممم...یعنی...یکم گفتنش سخته.."
با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
"فقط بگین لطفا""راستش خوشبختانه یا متاسفانه شما به زندان نمیرید، چون...چون دکتر گفت که...ک شما از سلامت عقلی و روحی کامل برخوردار نیستید و احتمالا وقتی قتل اتفاق افتاده به شما حمله عصبی دست داده و همونطور که خودتون تو اظهاراتتون گفتین قرص هاتون رو هم نخورده بودین. پس شما از رفتن به زندان معاف میشید به احتمال زیاد. البته نظر قاضی هنوز هم مهمه."
سرش گیج میرفت و دهنش خشک شده بود، چند بار دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی نتونست. اما بالاخره پرسید:
"تهش چی میشه؟ اگه نرم زندان باید برم تیمارستان؟"
میلرزید، تحمل شنیدن جواب سوالش رو نداشت. اون همین الان هم دلش برای لویی تنگ شده بود، فقط سه روز از مرگش گذشته بود ولی حالا هری داشت از قبل هم دیوونه تر میشد.
این سه روز سخت ترین روز های عمرش بودن، هر لحظه خاطره اون بعدازظهر تو ذهنش از اول شکل میگرفت...درست مثل یک فیلم، انگار هر دقیقه هولش میداد و اونم هر بار سرش به کابینت پشت سرش میخورد، روی زمین می افتد و خون کف آشپزخونه رو قرمز میکرد.
هر دقیقه مثل همون روز میلرزید و اشک می ریخت دقیقا مثل همون موقعی که تلفن رو برداشت و به اورژانس زنگ زد. اونقدر صداش میلرزید که سه بار آدرس رو تکرار کرد تا زنی که پشت خط بود متوجه بشه.ولی حالا فقط میخواست همه این ها از ذهنش پاک بشه... میخواست بره پیش مامانش تا اون آرومش کنه، هنوز هم فکر میکرد نیازی به دکتر نداره اما حاضر بود تمام زندگیش رو بده تا برگرده به اون بعدازظهر کذایی و یک بار هم که شده حرف لویی رو گوش کنه و باهاش بره دکتر.
سکوت اتاق با صدای در شکسته شد. جان وارد اتاق شد و روبروی هری نشست. رییس پلیس دوباره حرف هاش رو تکرار کرد ولی این دفعه هری دیگه چیزی نمی شنید انگار که کر شده بود یا شاید فقط دلش میخواست که اون لحظه کر بشه.با جان از اتاق خارج شد تا به خونه مادرش بره.
وقتی رسید فقط لباساش رو عوض کرد و توی تخت کنار مادرش خوابید و آرزو کرد که هیچوقت بیدار نمیشد._____________________
سلمممممم😁
خب اول اینکه من خیلییییی عصبانی و ناراحتم چون ۳ روز تمام وی پی انم وصل نمیشد ک پارت آپ کنم بعد واسه همین فن فیک تموم نشد😭😭
ولی در هر صورت شما فکر کنین که ۳ جولای تموم شده😣
و اینکه آره دیگه هری لویی رو کشت😂
و یه چیز دیگه این که من فهمیدم عکس جان رو نذاشتم برای همین عکس این پارت هم عکس جان عه😊
ووت و کامنت هم یادتون نره شکلات ها😘پ.ن: اسم این پارت با بقیه پارت ها فرق داره چون اصلا تو متن داستان نیس
ESTÁS LEYENDO
Empty Ghost {L.S} <Compeleted>
Fanficمن روحم یه روح خالی... ای کاش هیچوقت وارد این بازی نشده بودم... هنوز تو یه نونوایی کار میکردم... ای کاش میتونستم دوباره ببینمش، ببینمش وقتی بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه... من تو این دنیای کثیف که پر از رنگای سبز و آبیه گم شدم... آلیس من فکر میکردم...