7.اشک های آسمون

145 33 10
                                    

لویی لباشو از لبای هری جدا کرد و عقب رفت. تو صورت هری فقط تعجب بود.
لویی ترسیده بود پس سعی کرد از زبونش کمک بگیره:

"هری ببین من میخواستم بهت بگم که..."

هری از روی مبل بلند شد و سریع از پله ها بالا رفت و در اتاقشو بهم کوبید.
لویی از صدای در لرزید، به خودش لعنت فرستاد و آروم از پله ها بالا رفت.
تقه ای به در زد و وقتی صدایی نشنید وارد اتاق شد. هری روی تختش نشسته بود و زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود و سعی میکرد صدای فین فین بینیشو کنترل کنه ولی زیاد موفق نبود چون لویی فهمید که پسر چشم سبزش اشک ریخته.

هری حتی بهش نگاه هم نمی کرد و لویی نمیدونست که دلیل دقیقش چیه پس فقط رفت و روی تخت روبروی هری نشست، دستاشو دور هری حلقه کرد و سرشو بالا آورد و به سینه اش چسبوند و موهاشو نوازش کرد.
هری تا جایی که میتونست تیشرت لویی رو با اشکاش خیس کرد، بعد آروم سرشو بلند کرد و گفت:

" دیگه نمیخوام بهم ترحم کنی لویی... هیچوقت، دیگه هیچوقت منو از روی دلسوزی نبوس"

هری نمیدونست که تنها ترحم و دلسوزی ای که لویی توی اون بوسه داشته برای خودش بوده، لویی بیشتر از هر کسی بیشتر دلش به حال خودش میسوخت.
اما با چیزهایی که هری امروز بهش گفته بود ترسش از واکنش هری چند برابر شده بود پس احتمالا تا مرگش عشقشو تو دلش نگه میداشت. لویی متوجه گذر زمان نشده بود، نمیدونست که چند دقیقه اس به هری زل زده... لویی دیگه رو خودش کنترل نداشت، لویی دوباره جلو رفت و دوباره هریو بوسید... عمیق تر و زیباتر
هری از شوک از جاش تکون نخورد تا لویی روی لباش گفت:

" توی بوسه های من هیچ ترحمی برای تو نیست هری."

هری گیج و ترسیده از جاش بلند شد، از روی تخت پایین پرید. لحظه ای به لویی نگاه کرد و بعد تا میتونست دوید. از پله ها پایین رفت و لویی دوباره با صدای در خونه از جاش پرید.
بیرون سرد بود و بارون میومد اما هری خیلی وقت بود که سرما رو تویه قلبش پرورش داده بود. هری انقدر تویه بارون راه رفت تا دیگه راه خونه رو گم کرد.

و در گرگ و میش صبح هری، پسر خاکستری داستان، در گوشه خیابون نشسته بود و منتظر بود تا اشک های آسمون بیش تر از قبل روحشو خیس از آب آبی کنه.

_____________________
ببخشید هم خیلی دیر شد هم اینکه خیلی کوتاه شد. ببخشید بازم
راستی اول مهرو تسلیت میگم😷
ینی میخوام خودمو دار بزنم:/ مرگ بر ۶ صبح:/
نظر؟ انتقاد؟ پیشنهاد؟ کوفت؟ درد؟ مرض؟
رد دادم:/

Empty Ghost {L.S} <Compeleted>Donde viven las historias. Descúbrelo ahora