9.اون دیوونه‌س...

139 29 14
                                    

لویی:

در اتاق رو بستم و خودمو روی مبل انداختم و تلویزیونو روشن کردم. دیگه قرصاشو نمیخوره پیش دکترشم نمیره و فقط گریه میکنه.
دکترش میگه افسردگیش درمان میشه ولی اون خودش نمیخواد.

از وقتی اکانت اینستاشو دی اکتیو کرده عصبی تر شده، احساس میکنه کسی بهش اهمیت نمیده و همه ازش متنفرن.
بهم میگه دوسم داره ولی فقط ۱۰ دقیقه بعد میگه که چقد ازم متنفره. میگه تنهاعه ولی نه با دوستاش وقت میگذرونه نه خونوادش.

خلاصه اینکه هری داره هم منو و هم خودشو میکشه.
تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم که سایه ش رو روی دیوار دیدم. این لعنتی از کی بیداره؟ الان ساعت ۳عه!

"هری؟ چرا بیدار شدی؟"

"خوابم نمیبره."

"الان چیکار کنم؟"

"نمیدونم، چرا به دکتر زنگ نمیزنی؟ چرا بهش نمیگی که هری کوچولو خوابش نمیبره؟"
اون واقعا با خودش درگیره. چرا به همه شک داری آخه؟
"من قرار نیست به کسی زنگ بزنم هری برو بخواب."

"به من دستور نده. چرا فکر میکنی هیچی نمیفهمم؟ فکر میکنی من دیوونم؟ آره؟ من اصلا چرا اینجام؟ میخوام برم خونه خودم."
این بحث همیشگی ماست. خیلی وقته میخواد بره ولی جرئتشو نداره.

"تو که خودت میدونی نمیری، چرا دروغ میگی؟!"

"من دروغ نمیگم لویی این دفعه واقعا میرم. خسته شدم ازت. دیگه لازم نیست منو تحمل کنی."
از پله ها پایین اومد و خواست از در بره بیرون که دویدم سمتش تا جلوشو بگیرم. اون نمیتونه این موقعه بره بیرون.

"تو جایی نمیری"
فقط نگام کرد. بدون هیچ حرفی بدون هیچ حسی
"دوسم داری؟"
چرا همیشه این سوالو میپرسه؟ چیو میخواد ثابت کنه. میدونم دوسم نداره ولی چرا اینو ازم میپرسه؟!

"هری برو فقط بخواب و با من بحث نکن."

"ازم میترسی؟"
اون دیوونس...

"چرا جواب نمیدی؟ میترسی مگه نه؟ چون دوسم داری ازم میترسی. میترسی یه کاری کنم که ناراحت شی. مثلا فردا پاشی ببینی دیگه نیستم یا اصلا دیگه نفسم نمیکشم."
اون باید خفه شه وگرنه بغضم میترکه...

"هری خفه شو فقط"
دستشو کشیدم تا ببرمش تو اتاق ولی از جاش تکون نخورد.

"امروز جان بهم زنگ زد. گفت نمیشه باهم یه جا بمونیم، همه دارن شک میکنن."

"چرا الان داری اینو میگی؟"
سکوت کرد. اون لعنتی عذاب منه. عذابی که عاشقشم. هیچوقت بهش نمیگم ولی خیلی وقته که خودش اینو فهمیده واسه همینه که ازش میترسم.
دستشو ول کردم رفتم تو اتاق خودم.
من بدون هری نمیتونم، الان دیگه خیلی به بودنش تو خونه عادت کردم.
اونم نمیتونه تنها بمونه. اگه چیزیش بشه من خودمو میکشم مطمعنم.
داشتم همینجوری فکر میکردم که اومد تو اتاقم و گفت:
"من نمیخوام جایی برم لویی. ولی تو مجبورم میکنی."

اون نزاشت من چیزی بگم و سریع از اتاق رفت بیرون. اصلا چیزی هم نداشتم که بهش بگم.
منظورش چی بود؟ مگه من چیکارش میکنم؟
اون واقعا دیوونس...

____________________________
پس از سالیان دراز اومدم🎉🎉🎉
بعله دیگه آن پابلیشم نکردممممم
شایدم اشتباه کردم ولی خب دیگه
خلاصه اگه کامنتو و ووت داشته باشه انرژی میگیرم زود زود آپ میکنم
البته کلا داستان کوتاهیه و خیلی طول نمیکشه
آره دیگه لطفا ازم استقبال کنین شکلات ها😂💙💙💙

Empty Ghost {L.S} <Compeleted>Donde viven las historias. Descúbrelo ahora