داستان از دید لیزا
کوله امو روی شونه ام جا بجا کردمو بین پیکسل هایی که تو جعبه بود گشتم.
اهان...خودشه...عکس ی الرستار قرمز بود.برش داشتمو رفتم سمت صندوق تا حسابش کنم.
صندوق دار ی پسره جوان بود،تقریبن همسن وسالای خودم شاید بزرگتر.
نگاهم کردوگفت: همین ی دونه است؟
_بله...
_مهمون من باش...
سرمو بالا گرفتم ونگاهش کردم ،ی چشمک بهم زد،لباشو خیس کرد.عوق...چندش!
عصبانی ی پوند کوبوندم رو میز وگفتم:حسابش کن کار دارم...
_اوووه بیبی گرل چرا عصبانی؟قدمو بلند کردمو دستمو روی کانتر گذاشتمو یقه اش محکم گرفتم با حرص گفتم:من بیبی گرل تو نیستم پسره لاابالی...زود حسابش کن...
بعد محکم هلش دادم...توچشماش بیشتر تعجب دیدم تا ترس.
سریع پیکسل از زیر دستگاه اکس ری رد کرد داد دستم منم عصبانی برش داشتم اومدم بیرون.همشون سرتاپا ی کرباسن...پسری دیک هد!
_من ترسیدمگفتم الان میزنیش...
برگشتم سمت صدا و اون کسی نبود جز برادرم...
یهو اشک هام ب طور ناخوداگاه توچشمام حلقه زد وگفتم :لیاااااااام
کوله ام از دوشم افتاد زمین وسمتش دویدم پریدم بغلش.
منو محکم بغل کرد،از زمین جدا شدم،گفت:یکی خیلی دلش تنگ شده بوده مث اینکه..
سرموکردم تو گردنش وگریه میکردم.لیام منو ازبغلش جدا کرد وگفت:هولی شت....تو هنوز بزرگ نشدی؟
با غرغر زدم تو سینه اش وگفتم:خفه شو لییی...
خندیدواشک هامو پاک کرد وگونه هامو بوسید.
کوله ام از زمین برداشت،نگاهی بهش کرد وبعد سرتاپا نگاه کرد وگفت:خواهرم ی پا پانک شده ها...احیانا تتویی چیزی نکردی؟
دستمو دور بازوش حلقه کردمو در حالیکه ب سمت خونه قدم میزدیم گفتم:اوووممم منتظر تولد۱۸سالگیم...
_اهان...یعنی دوهفته دیگه با ی تتو میبنمت؟
_شتتت امروز اول اکتبره...
_اوهوم...زمان از دستت در رفته...
هیچی نگفتم وباز رفتمتو فکر.یهو نگاهش کردم وگفتم:راستی چی شده وسط ترم اومدی لندن؟؟؟لیام خندید وگفت:نه مث اینکه هنوز حواست سرجاشه...خب این هفته ی سمینار تو دانشکده حقوق برگزار میشد،در نتیجه ی هفته دانشجوا کلاس نداشتن منم فرصت مناسب دیدم با سوفی اومدیم
بازهم سکوت...
لیاموایستاد ومنو نگاه کرد وگفت:لیزا باور کن...اون حرمزاده رو ببینم ی جا سالم تو تنش نمیذارم..._لی...لی...بیخیال چیزی نیس...
_من دارم میبینم تو عوض شدی...چطور میتونی بگی چیزی نیس؟تو لباس پوشیدنت عوض شده...موهاتو کوتاه کردی...لعنتی تو اروم تر شدی...من خواهر شادو شیطونمو میخوام...
بغضم ترکید واشکام راه گرفت...
لیام ی شت زیر لب گفت و منو بغل کرد وگفت:ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم
_اینا اشکای ذوقه...فک میکردم منو فراموش کردی
_لیز اااا... درسته رفتم کالجه...درسته اکثرا با سوفی ام ولی دلیل نمیشه خواهرمو فراموش کنم...
![](https://img.wattpad.com/cover/161300867-288-k978047.jpg)
YOU ARE READING
They Don't Know About Us( 2 )[H.s]
Mystery / Thriller🚨توجه:فصل دوم فن فیک they don't know about us🚨 🚨حتمن فصل یک را بخونید!🚨 _اون دفترچه پایان نداشت... _چون نویسنده اش وقت نکرد باقی داستان رو بنویسه...