داستان از دید هری
اون خدمتکار دیک هد ازممعذرت خواهی کرد وگفت که اخیرا خیلی ها میخواستن از لویی ب عنوان یک کهنه سرباز واسیرجنگی بوده مصاحبهکنن ولی لویی اجازه نداده واونم فککرده من خبرنگار یا ژورنالیستی چیزیم!
لویی فنجون چایی شو روی میز عسلی مقابلش گذاشت ونگاهی به لیزا کرد؛لبخندی زد وگفت:توهم شبیه الی ولی رنگ چشمات فرق داره!بچه که بودی همیشه به الیزابت میگفتمنوه دختریش شبیه خودش میشه قبول نمیکرد...هرچند از جونیش کله شق بود!
ما زدیمزیر خنده ولیام گفت:اره در جریانیم!
لو لبخندی معنادار زد وگفت:پس دفترچه روخوندین؟
دفترچه ؟از وقتی که من اومدم،بعد لیام ولیزا به ادرسی که من به لیزا تکس دادم اومدن کسی حرفی از دفترچه نزد!
چایی پرید توگلولیزا وشروع کرد به سرفه کردن،کنار من روکاناپه دو نفر نشسته بود،سریع زدم پشتش،کمرشو رواروم مالوندم وگفتم:خوبی عزیزم؟!
لیزا چندتا سرفه زد وگفت:اره...اره خوبم!
لیام گفت:دفترچه؟
لویی با ریلکسی تمام خندید وگفت:دفترچه خاطرات نایل که یهو از دوبلین سر از لندن در اورد میگم!
ماسه تا با چشم های گرد بهش نگاهکردیم خندید وگفت:کام ان بچا،من نود خرده ای سالمه...حداقل چهار برابر شما سن دارم...
همون لحظه صدا زنگ در خونه اومد.بعداز چند لحظه کسی توپذیرایی اومد که همزمان ما سه تا گفتیم:زززین؟؟
زین لبخندی زد وگفت:خوشحالم میبنمتون!
لیامتومبل خشک شده بود،لیزا هم!یهولیزا بلند شد وعصبانی گفت:اینجاچخبره؟؟؟؟؟
لویی خندید وگفت:توهم زود مثل الی زود جوش میاری بشین برات بگم...اروم دختر.
من دستشوگرفتم ونشوندمش.زین رفت روی ی مبل تک نفر کنار صندلی گهواره ای لویی نشست.
لویی گفت:زین نوهجماله...فک کنم ی حدسایی زده بودین!
لیزا گفت:یعنی زین همه ماجرا میدونست؟
زین خندید وگفت:در اصل من اولین نفری بودم که دفترچه نایل رو خوندم!
یهوما سه تا همزمان گفتیم:چییییی؟
زین گفت:راستش پدر بزرگم پارسال فوت کرد،وقتی مرد یک جعبهرو برای من ب ارث گذاشته بود،جدای از یسری اموال!تو اون جعبه یکی از چیزایی که بود دفترچه خاطرات نایل بود،یسری از نامه هایی که لیونل ب جمال داده بود.اما بین همه اونا فقط یچیزی بود که خیلی نظرمو جلب کرد.
یک نامه از لندن بود که هنری به جمال نوشته بود وگفته بود لیونل ولویی زنده ان!
منم که عشق ماجراجوبودم،شروع کردم گشتن،تا اینکه اتفاقی مصاحبه نایل روتو یکی از روزنامه های محلی دوبلین دیدم.
خوب اون اواخر عمرش تو اسایشگاه زندگی میکرد،من رفتم دیدمش.دفترچه اشو بهش دادم ازش معذرت خواهی کردم که خوندمش،اونم خندید وگفت اشکال نداره.درست بهاراز اونجا بهم زنگ زدن وگفتن نایل فوت کرده ولی وقتی رفتم وسایلشو تحویل گرفتم دفترچه جز وسایلش نبود!زین سکوت کرد که لویی گفت:این بود که اومد انگلیس ومن پیدا کرد وهمه چی معلوم شد اما این وسط یک چیزی مجهول بود که دفترچه کجا غیبش زده؟
مغزم داشت سوت میکشید گفتم:بهتره قدم ب قدم بریم جلو...چون ما سه تا خیلی سوال داریم!
لویی خندید وگفت:خب پس بهتره بریم ی ناهار بخوریم چون روزطولانی در پیش داریم!
از روی صندلی بلند شد ،ماهم پشت سرش به سمت اتاق ناهار خوری راه افتادیم.
زین ولیام کنار هم نشسته بودن و درباره کالج حرف میزدن،لیزا کنار من نشسته بود،لویی هم بالای میزنشسته بود.منو نگاه کرد اروم طوری که من بشنوم گفت:چیزی بین تو ولیزاه؟
سرمو از بشقاب غذا بالا اوردم وگفتم:چطور؟
پوزخند معنادار زد وگفت:معمولا ادم به دختر خاله اش نمیگه خوبی عزیزم ؟
شتتتتت!ترجیح دادم حرف نزنم.این لویی خیلی ادم باهوشی بودبا وجود اینکه نود وخرده ای سالش بود.چند لحظه بعد لیام گفت:لویی تو بچه ای داری؟
لویی خندیدوگفت:اره!امریکان،کالیفرنیا!دوتا نوه دارم که از شماها کوچکترن!
زین گفت:من دیدمشون!
لیام گفت:رفتی امریکا؟
_نه کریسمس اومده بودن منچستر پیش لویی!
لویی خندید وگفت:امیدوارم گلوت پیش اناستازیا من گیر نکرده باشه!
ما سه تا زدیم زیر خنده،لیزا کم مونده بود از شدت خنده از رو صندلیش بیفته!
زین از خجالت سرخ شده بود.اگه این نکبت نوه لویی دوست داشت پ چرا دنبال لیزا موس موس میکرد هی؟
لویی خودش هم خندید وگفت:زین خجالت نکش!ب هرحال این موها رو تو اسیاب سفید نکردم که!
دوباره سکوت شد و غذا مون خوردیم!
قرار شد اون روز عصر وسایلمون از هتل بیاریم خونه لو،شب استراحت کنیم ولویی از فردا برامون ماجرا رو بگه!
*
**
*
لویی یک اتاق به من ولیام داده بود و یک اتاق به لیزا،زین هم همونروز برگشت لندن وگفت کلاس داره.
لیزا تو اتاق من ولیام بود.
لیام گفت:من نمیفهمم دفترچه چجوری سر از خونه شما دراورده؟
پوزخند زدم وگفتم:عاخه سواله که میپرسی؟کار انه مطمعنم!
لیزا گفت:عاخه برا چی باید دفترچه نایل برداره؟
_شاید نایل بهش دفترچه رو داده؟
لیام گفت و پشت سرشو خاروند!
_نه...نه با عقل جور در نمیاد!
لیزا گفت و دستشو کرد تو موهایی که تا سرشونه اش باز بود.
_چی جور در نمیاد ؟
ازش پرسیدم،نگاهم کرد وگفت:اگه انه میرفته دیدن نایل باید برا تحویل وسایلش به آنه تحویل میدادن نه زین!
لیام گفت:راست میگه!
_شاید انه یواشکی ازش کش رفته
لیام منو نگاه کرد وگفت: نکنه کار جماه؟
یهو امپر چسبوندم وگفتم:جما اسکاتلند بوده چجوری میخواسته دفترچه بیاره لندن تو اون بازه زمانی؟؟؟
لیاماز جاش بلند شد ورفت سمت دستشویی اتاق وگفت:بهتره صبرکنیم تا فردا لویی ماجرا رو تعریف کنه شاید چیزی دستگیرمون شد!
تا در دستشویی لیام بست برگشتم سمت لیزا وگفتم:
نمیخوای اینا رو پاکی کنی؟
ب دورچشمش اشاره کردم!
لیزا چشاشو ریز کرد وگفت:نووووپ!
_خیلی لجبازززی خیلی...
لیزا خندیدو شونه اشو انداخت بالا وبلند شد از روس تخت ،نگاهش کردم وگفتم :کجا ؟!
_میرم لا لا!
_پاکشون کن اونا رو!
_it's non of your business!!!
هیچ نگفتم ولبخندزدم وبا خودم گفتم:ب وقتش بهم مربوط میشه!!
____________________ _________________من اومدم بازززز!😊
میشه داستان جدیدم هم بخونینTypewriter
امشب اخر شب یک پارت جدید ازش میذارم ممنون میشم حمایت کنید!
کامنت و ویت فراموش نشه!
Love u♥
YOU ARE READING
They Don't Know About Us( 2 )[H.s]
Mystery / Thriller🚨توجه:فصل دوم فن فیک they don't know about us🚨 🚨حتمن فصل یک را بخونید!🚨 _اون دفترچه پایان نداشت... _چون نویسنده اش وقت نکرد باقی داستان رو بنویسه...