۵_سفر ناگهانی

346 54 13
                                    

داستان از دید لیزا

_لی..خواهش میکنم...
لیام دستاش مشت شد وامد دوباره ب هری حمله کنه که جلوشو گرفتم.
لیام از بین فک قفل شده اش غرید:دخترا کالج باب میلت نبودن اومدی دوباره مخ خواهرمو بزنی؟

هری نفس عمیق کشید وگفت:لیزا مارو تنها بذار!
برگشتم سمتش وگفتم:که بزنید همو داغون کنید؟
_لیزا خواهش میکنم دعوا نمیکنیم
لیام پوزخند زد وگفت:توشاید ولی من میخوام تیکه تیکه ات کنم!
هری دستمو گرفت وسمت در اتاق برد وگفت:نگران من نباش لاو!
در رو تو صورتم بست،گوشمو چسبوندم به در اتاق لیام!
لعنتی صدا هاشون خیلی ضعیف میومد،بعد از چند لحظه صدا هاشون قطع شد،یهو در اتاق بازشد.
من ب در اتاق تکیه داده بودم نزدیک بود بیفتم که هری منو گرفت.
سرمو بالا اوردم ونگاهش کردم.شیطنت امیز خندید وگفت:اووو لاو فال گوش وایستادن خوب نیستا!
منم دیدم خیلی ضایع است گفتم:میخواستم ببینم دعوا میکنین یانه!
لیام خندیدوگفت:لیزا...وکیل ها خوب زبون همو میفهمن!
از بغل هری بیرون اومدم وگفتم:وات دفاک؟شما هنوز یک ترم نیس رفتین کالج!
جفتشون زدن زیر خنده.باز این‌دوتا باهم خوب شدن.
میخواستم خفه اشون کنم.
*
**
*
داستان از دید هری

راضی کردن لیام خیلی سخت نبود.همین که دوتا دلیل منطقی اوردم،اسم تیمارستان رو بعد هم گفتم فرض کن جای من بودی کافی بود تا راضی‌شه.
البته‌نزدیک بود از عصبانیت دماغمو بشکونه.فقط یقه امو گرفت محکم‌کوبید منو تو دیوار گفت خیلی بزدلی!
پنج روز مونده بود تا لیام برگرده دانشگاه،منم بیخیال دو روز کلاسام شدم.
لیزا هم گفت حالا چند روز نره مدرسه چی میشه؟!
اینطور شد که چمدون هامون بستیم!لیزا ب بهانه گردش تو کمبریج از خونه جیم شد!
منم ب جما گفتم که برای چی میریم منچستر وقرار شد زود برگردیم.هرچی باشه بارداره.
خاله لیلی هم قول داد صبح ب صبح به جما سر بزنه.لیلی‌فکر میکرد قرار برگردم اکسفورد.
*
**
*
تو قطار بودیم.لیام خوابش برده بود سرشو به شیشه قطار تکیه داده بود.
لیزا روب روی من نشسته بود ‌وپاهاشو گذاشته بود روی صندلی بغلی من،سرش تو‌ی کتاب بود!
موهاشو بالاسرش گوجه ای بسته بود.چون موهاش کوتاه بود،تیکه تیکه از کش موش بیرون زده بود.

عینکشو رو بینیش جا بجا کرد،یهو کتاب اورد پایین وگفت:چیه زل زدی به من؟
پوزخند زدمو گفتم:حواست ب کتابه یا من؟
_تمرکزمو بهم نزن!
کتاب دوباره اورد جلوش وشروع کرد ب خوندن.
کرم درونم فعال شده بود ،پس اروم با پام زدم ب پاش!
کتاب اورد پایین وچشم غره ای رفت وگفت:داری میری رومخم!
_حوصله ام سر رفته!
_بمن چه؟
_تو تنها موجود زنده وهوشیار تو این کوپه ای!
_برو ب یکی از دخترا کلاستون پیام بده!
گوشیمو نشون دادم وگفتم:انتن نمیده!
_اه هررری!
پاشو محکم زد کف کوپه قطار،خندیدمو‌ رفتم روب روش نشستم وتو یک حرکت بلندش کردم ورو پاهام نشوندمش!
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد وگفت:چ غلطی میکنی؟
_خوب...دوست دخترم محلم نمیذاشت گفتم اینطوری نظرشو جلب کنم!
_اولا که دوستت دخترت نیستم...دوما الان لی بیدار میشه!
اومد بلند شه،کمرشو محکم گرفتمو نذاشتم بلند شه اروم دم گوشش زمزمه‌کردم:بی صبرانه منتظر روزی ام که معما حل شه و تو رو مال خودم کنم!
موهای تنش دوباره سیخ شد!لعنتی اون اصن عوض نشده!هرچقدر هم که تلاش کنه خودشو تغییر بده.موهاشو بلوند کنه!یا هرتغییر دیگه تو ظاهرش بدت این رفتارش عوض نمیشه!
سریع دستمو کنار زد و از روپام بلند شد ورفت سر جاش.
بقیه راه سکوت بین جفتمون بود،لیام هم تخت خوابیده بود.
*
**
*
داستان ازدید لیزا

خوب من کلی خر ذوق شدم وقتی رسیدیم منچستر!
هرچند من همیشه از همکلاسیام که بچه پولدار بودن یا از این خانواده های لرد وکنت چند تایی توشون بود میشنیدم که روستایی مثل چشایر خیلی قشنگ تره!درست مثل سریال دانته آبی!

سوار تاکسی شدیم و ادرس محله ای که جما داده بود دادیم واز راننده خواستیم ک ما روببره نزدیک ترین هتل اونجا!

تا مسئول هتل کلیدا رو داد من سریع کلید اتاق یک نفره رو برداشتم.
هری تا کلید دید گفت:یعنی من باید چهار روز بغل این سیبل کلفت بخوابم ؟؟
لی درحالیکه داشت بند کوله اشو جا بجا میکرد ‌رو شونه اش گفت:نه که این ۱۳سال نمیخوابیدی؟
لبخند شیطنت امیز زدمو گفتم:خوش بگذره پسرا!!!
ب سمت اتاقم راه افتادم که صدا هاشون میشنیدم از پشت سرم
_اگه تو خواب حرف بزنی نصف شب از اتاق میندازمت بیرون!
_مشکلی نیس میرم اتاق بغلی که خواهرته!
_اونم راهت داد!هع
_اگه راهم داد چی؟
_عمرا!
_خب میدونی!تخت اتاقش یک نفره!دوستانه بغلش میخوابم!!
برگشتم سمتشون گفتم:شات د فاک!!!جفتتتون!

*
**
*
ماک قهوه رو‌تو دستم بود،رو کاناپه ای که جلو شومینه لابی هتل بود جابجا شدم وگفتم:یک راه داره!
هری گفت:چی؟
_باید هر روز حواسمون ب پست چی باشه،لویی قطعن ادم کلاسیکه که نامه و بسته پستی رو به چیزا به روز ترجیح میده!در نتیجه اون پستچی قطعن ادرسشو میدونه!
خب ما ازفردا روزی که رسیدیم،از صبح زود شروع کردیم ب گشتن دنبال پستچی!
*
**
*
داستان از دید هری

خوب موهای سفیدی داشت ،دستاش روی دسته دوچرخه اش بود.خط های کنار چشمش خبر از پا ب سن گذاشتنش میداد. شاید در استانه۶۰سالگی بود.
بنظرم سن بازنشستگیش بود!
لبخند گرمی زد وگفت: جوون نکنه نوه اشی؟
_چی؟نه.. من نوه دوست دوران جنگشم!
_البته که لوئیس ی کهنه سربازه!
_خب...میدونید خونه اش کجاست؟
_البته!اتفاقا دارم براش یک بسته میبرم.باهام بیا.
دنبال پستچی راه افتادم،سریع گوشیمو دراوردم ب لیزا تکس دادم.
بعد از حدود ده دقیقه راه رفتن،سوال و جواب ها ی پستچی جلو در خونه ای ویلایی قدیمی ایستاد.
زنگ در رو زد.
یک مرد در رو بازکرد،لباس خدمتکارا تنش بود ،نسبت ب پستچی جوان تر بود.
پستچی بسته ها رو تحویل داد.نگاه اون مرد به من افتاد وگفت:میتونم کمکتون کنم؟
_اره!یعنی بله!
مرد با حالت پرسشی گفت:اقای؟
_استایلزم!هری استایلز...با لو...با اقای تاملیسون کار داشتم!
_خبرنگاری؟از طرف مجله اومدی ؟
_چی؟نه ...من نوه یکی از دوستاشونم!
_فکر کردی نمیدونم...هر روز‌مثل تو‌میان باهاش مصاحبه کنن،راهت بکش برو‌مریضه اقا!
تا اومد در ببنده،پامو لا در گذاشتم بزور وارد خونه شدم وگفتم:من نوه هنری سایرم!
_بروگفتم!
داشت سر و‌صدامون خونه رو‌برمیداشت که صدا ی نفر ساکتمون کرد:اینجا چ‌خبره؟!
برگشتم سمتش با چشمای ابیش زل زده بود بهم وبا تعجب من نگاه میکرد ادامه داد: درست شبیه هنری!انگار سیبی که از وسط نصف کردن باشن...
______________________________________
کلا ادم عجولیم!!!
ی داستان جدید آپ کردم امروز به اسم
Type writer
خوشحال میشم یسر بهش بزنید!اگه پیدا ش نکردید تو قسمت ورک پروفایلم هست!
Love u

They Don't Know About Us( 2 )[H.s]Where stories live. Discover now