داستان از دید لیزا
به لویی نگاه کردمو گفتم:خودتو مریدا؟
لوییلبخند غمگینی زد وگفت:مریدا...
لیام گفت:اگه اذیتتون میکنه نگید!
_میدونی جالبه شماها نوه دوستام هستین دوست دارید درباره ما بدونین!اما نوه های خودم یبار نپرسیدن که ماچجوری اشنا شدیم!
هری خندید وگفت: ماهم تا قبل از دفترچه نمیدونستیم الیزابت هم تو جنگ با هنری اشنا شده!
لویی خندید وگفت:تا چحد درباره ما میدونین؟
این مرد واقعن قابل تحسینه!مریدا دوسال پیش فوت کرده وهنوز از ضمیرما استفاده میکنه!
هری گفت:میفرستتون اشپزخونه پادگان!
لویی خندید وگفت:اون خروس ایرلندی باید خدا روشکر کنه که مرده وگرنه خودم خفه اش میکردم!!دیگه چی نوشته بود؟؟
ما سه تا خندیدیم،هری گفت:ی وقتایی میخندیدن همین!
لویی لبخندی زد و ادامه داد:دقیقا شبی که نایل رفت با هریت سمت سوئد،وقتی برگشتیم یکم کل کل کردیم،منم یهو بوسش کردم!
یهوهری ولیامهمزمان گفتن:اووووهوو!!!
لویی خندید وادامه داد:اونم نامردی نکرد محکم زد تو گوشم!!بعدش بهش گفتم ازش خوشم میاد اونم باحرص گف:حد خودتو بدون تاملیسون!
خلاصه تا ی هفته اصن باهام حرف نمیزد،حتی نگاهم نمیکرد!تا اینکه ی عملیات خیلی مهم شد،اون عملیات ی نقطه عطف تو زندگی منو لیونل بود.
شب قبل عملیات اومد یکم صحبت کردیم،گفت تا حالاب پسرا اهمیت نداده و...خلاصه غیر مستقیم بهم گف ازمن خوشش میاد!لویی یکم چاییشو خورد و لبشو تر کرد و گفت:اون عملیات هیچوقت یادم نمیره هیچوقت...توسط المانها محاصره شدیم،به هنری گفتم الیزابت ومریدا برگردون عقب،هرچی باشه دختر بودن ،خطرناک بود،لیونل باهام بود.
اخرین چیزی که یادم بود ،هنری مجبور شد الیزابت کول کنه چون نمیخواست از داداشش دوباره جدا شه.بعدش...
لویی سکوت کرد و ما فقط نگاهش کردیم،لویی لبخند غمگینی زد وگفت:المانها گاز خردل زدن...باعث شد تا چند روز منو لیونل نابینا شیم،وقتی هم که دیدمون برگشت،دوربرمون دیدیم تو یک بهداریم تو برلین!!!هری گفت:شت...چند وقت اونجا بودین؟
لویی گفت:اواسط پاییز ۱۹۴۴ما اسیر شدیم،وقتی ازادمون کردن و برگشتیم لندن اوایل پاییز۱۹۴۵بود!لیام گفت:با لیونل یجا بودین؟
لویی لبخندتلخی کرد وگفت:اره...
من سعی کردم جوعوض کنم:خوب چی شد که لیونل میخواست دماغ پدر بررگمون بشکونه!؟
لویی خندید وگفت:ما اولش یک نامه ب جمال دادیم تنها ادرسی بود که لیونل از حفظ داشت تا بببنیم نایل پیششه؟چون میدونستیم الیزابت پیش خانواده خودش برنگشته همین که همه میگفتن۷۰٪لندن تو بمباران از بین رفته میترسیدم نامه برگشت بخوره!خونه خانواده ام تقریبن مرکز شهر بود احتمال بمبارانش زیاد بود!
جمال ادرس هنری داشت،مث اینکه وقتی نایل پیشش ی چیزای از ادرس جدید خونه هنری یادش بود.
خلاصه ما برگشتیم لندن،طبق ادرس جمال رفتیم دم خونه هنری!فک کنین در خونه رو الیزابت بازکرد!
الیزابت شوک شده بود و باورش نمیشد برادرشو منو میبینه!خلاصه!یهو همون لحظه صدا هنری اومد گفت:عزیزم کیه؟!
همه از شوک اومدیم بیرون و لیونل با اخم گفت:تو تو خونه هنری چیکار میکنی؟
همون لحظه هنری اومد پشت الیزابت وگفتم:واای پسرر بببین کی اینجاست!!
لیونل جا سلام با مشت سمت هنری حمله کرد که یهو الیزابت جلوشو گرفت وگفت:شوهرمه!!!!!!!!
YOU ARE READING
They Don't Know About Us( 2 )[H.s]
Mystery / Thriller🚨توجه:فصل دوم فن فیک they don't know about us🚨 🚨حتمن فصل یک را بخونید!🚨 _اون دفترچه پایان نداشت... _چون نویسنده اش وقت نکرد باقی داستان رو بنویسه...