داستان ازدید هری
ما تصمیم گرفتیم دیگه دنبال اون دفترچه و عکساش نریم!خوب به اندازه ای که کنجکاوی من و بخصوص لیزا خوابیده.
پس رفتیم اتاق زیر شیرونی و تمامم عکسا و مدارک بانضمام دفترچه روگذاشتیم تو صندوقچه عکسا!
امروز روز شکرگزاریه و الی خاله امون ما رو دعوت کرده خونه مادربزرگ.و بهمون گفت حتمن بریم!لابد میخواد دوست پسرشو بما معرفی کنه!
**
در اتاق زیر شیرونی خونه مادربزرگ باز کردم ورفتم داخلش و لیزا هم پشت سرم اومد تو وگفت:حقت بود الان در روت قفل میکردم!خندیدم وگفتم: نه نه...دوباره ی صندوقچه دیگه پیدا میشد و داستان میشد.
هر دو زدیم زیر خنده!صندوقچه رو تو یکی از قفسه قایم کردیم وبهم قول دادیم تا اگه دلمون خواست دوباره خاطرات نایل بخونیم باهم بریم سرش.
دستمو انداختم دور کمر لیزا بخودم نزدیکش کردم و دم گوشش گفتم:همه چی از اینجا شروع شد...
لیزا خندید و با یقه ام بازی کرد وگفت:دقیقا!
ی بوسه سریع رولبام گذاشت!
یهو صدا خاله الی اومد: بچا بیاین لیام وسوفی اومدن.
لیزا چشاش برق زداز خوشحالی وگفت: وااای لی رو بعد یک ماه میبینم!لبامو دادم پایین وگفتم:باز تو بیشتر ازمن به اون توجه میکنی...
لیزا زد زیر خنده وگفت: یکی داره حسودی میکنننه!!
صورتمو تو دستاش قاب کرد و محکم لباموبوس کرد وگفت:تو عشقمی یادت نره...خندیدم وبیشتر بوسش کردم که صدا در اومد ما سریع ازهم جدا شدیم و دیدیم لیامه.
لیامه با خنده شیطنت امیز گفت:واوووو باز مزاحم معاشقتون شدم ببخشید..._میکشمت لی...
اره این من بودم که اینو گفتم و گذاشتم دنبالش!ما مثل دوتا پسر هفت ساله دور خونه مادربزرگ دویدیم!
اخرش زدیم ی گلدون بلوری الی شکوندیم که الی یک چشم غره تحویلمون داد وما هم مث دوتا بچه که دسته گل ب اب دادن رفتیم سر میز شام.
ناگفته نماند که چقدردوست دخترامون بهمون خندیدن.الی بوقلمون گذاشت سرمیز،من ولیزا ولی و سوفی کنار هم نشسته بودیم،انور میز روبه روی ما چهارتا آنه و پدر ومادر لیزا نشسته بودن اساسی چشم غره بما دوتا میرفتن.
الی نشست بالا میز و با چاقو اروم زد سر گیلاس شامپاینشو گفت:کامممم ان این شام شکرگذاریه نه میز چشم غره!هرچند من میخوام این دوتا مرد جوان رو(باسر بمنو لی اشاره کرد)خفه کنم اما خوب در عین حال وقتی کنار دوست دختراشون میبینمشون میگم خیلی کیوتین!
قیافه والدینمون دیدن داشت. دقیقا یک چیزی بین چندش و کام ان ووات دفاک بود!
الی ادامه داد:خوب دلیل اینکه گفتم بیاید این بود که من میخواستم نامزدمو بهتون معرفی کنم.

YOU ARE READING
They Don't Know About Us( 2 )[H.s]
Mystery / Thriller🚨توجه:فصل دوم فن فیک they don't know about us🚨 🚨حتمن فصل یک را بخونید!🚨 _اون دفترچه پایان نداشت... _چون نویسنده اش وقت نکرد باقی داستان رو بنویسه...