داستان ازدید لیز
معلوم که بدن خودمو اختیارشو دارم!ب طرح تتویی که میخواستم کنم ی نگاه انداختم!
ی ضربان قلب بود که اخرش حرفHبود!
هرچند میدونم این تتو ببینه خفه ام میکنه!تتو ارتیست ی مرد حدودا چهل ساله کچل بود،تمام بدنش پر از تتو بود.
دستکش مشکی استریل روفیکس کرد تو دستاش نگاهم کرد وگفت:مطمعنی۱۸سالته؟_ب..بله...چ..چطوری؟
_رنگت پریده دختر جون!
چیزی نگفتم که گفت:سیاه باشه یا رنگی؟
_سیاه!
_طرح خاصی مد نظرته؟
سریع کاغذی که توش طرح بود گرفتم جلو چشمش!
ب طرح نگاهی انداخت و گفت:هوووم...برا اولین تتو چیزه جالبیه اول اسم عشقت!
لبخند بی جونی زدم،من چم شده بود؟قلبم افتاده بود کف پام انگار! خون ب دستام پمپاژ نمیشد قشنگ سرما رو حس میکردم.تتو ارتیست دستگاه مخصوص برداشت و گفت:خوب...کجا تت...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در مغازه باشدت بازشد و صدای قدمای تند میومد.
بخودم اومدم دیدم هری با چشمای ب خون نشسته بالا سرمه!مگه این نباید الان اکسفورد باشه؟!_هززا؟
هری عصبانی مچ دستمو گرفت و بلندم کرد وگفت:چیکار میخواستی کنی؟؟
_ی..تتو...
_که تتو کنی؟! هان؟؟!
دادزد!اون لعنتی برا ی تتو سرم داد زد!یهو اشک ها ب چشمام هجوم اوردن!
_هر..ی...
_ششش!هیچی نشنوم!
ژاکت چرممو دستش گرفت بعد منو دنبال خودش راه انداخت!
منو سوار ماشین آنه کرد و خودش سمت راننده نشست!
پاشو روگاز گذاشت!تاحالا اینقدر عصبانی ندیدمش،ترجیح دادم ساکت باشم،اما بدون اینکه بفهمم هق هق کردم و اشکام راه گرفت.هری دستشو گذاشت روپام وگفت:ششش...نگاهش کن مث بچه ها گریه میکنه.
جلو خونه خودشون ترمز زد،میدونستم الان بریم خونه تنهاییم،چون دو هفته ای میشد که جما رفته بود خونه جدیدش تو لندن.
منو دنبال خودش برد تو اتاقش ،سرمو انداختم پایین.
بادستش چونه امو بالا گرفت و توچشام نگاه کرد وگفت:کوچولورو..._از کجا فهمیدی رفتم...
_عصر تکنولوژی عزیزم!جی پی اس گوشیت روشن بود!منم داشتم لوکشنتو نگاه میکردم!
_اصن تو مگه نباید اکسفوردباشی؟
_کلاسای امروزم کنسل شد منم سریع خودمو رسوندم لندن اولش رفتم دم دبیرستانمون دیدم نیومدی،رفتم سراغ جی پی اس!واقعن ی تتو ارزششو داشت که کلاس تاریخ تو بپیچونی؟

VOUS LISEZ
They Don't Know About Us( 2 )[H.s]
Mystère / Thriller🚨توجه:فصل دوم فن فیک they don't know about us🚨 🚨حتمن فصل یک را بخونید!🚨 _اون دفترچه پایان نداشت... _چون نویسنده اش وقت نکرد باقی داستان رو بنویسه...