۱۲_شک ها

339 49 13
                                    

داستان از دید هری

لا پنجره اتاقمو باز کردم وگذاشتم نسیم خنک هوا بارونی اکتبر به صورتم وبدن نیمه برهنه ام بخوره.

دستای کوچکشو دور کمرم حلقه کرد واز پشت بغلم کرد و چونه اشو گذاشت روی شونه ام و دم گوشم گفت: خوابت نمیبره؟!
دستمو رو دستش گذاشتم وگفتم:چرا تو نخوابیدی؟!

_خوابم نبرد...
برگشتمو صورتشو تو دستام گرفتم و اروم پیشونیش بوس کردم وگفتم:کمتر تحریکم کن!

چشاشو گرد شد وگفت:هزااا!

_لعنتی با تی شرتم هم سک...

دستشو‌گذاشت رو دهنم وگفت:شششش میشنون زشته!

_کام ان...اون داداشت تا الان با سوفی هزارتا کار کرده ،جم هم که مگه اینکه هریت مانعشون شه...

_تو گفتی نیمخوای تولد۱۸سالگیم خاطره بدی شه برام!

_معلوم که نمیخوام عزیزم... تا وقتیکه تو اماده نباشی..هیچ کاری نمیکنیم.

دستشو‌گرفتم و‌بردم سمت تخت وکنارهم دراز کشیدیم،سرشو کرد تو گردنم وگفت:بریزش بیرون!

_چیو؟

_همون که ذهنتو مشغول کرده و‌نمیذاره بخوابی!

_نه..امشب...

_کام ان...الان چهار صبح۱۶اکتبره و تولدم تموم شده زود باش بگو!

_عمو لوئیس به نایل سرمیزده؟

لیزا سرشو بلند کردو منو نگاه کرد وگفت:راست میگی...چرا تا حالا ب ذهن خودم نرسیده بود!

_لیزا...شک ب جونم افتاده...ب لویی هم شک کردم...ب تمام ماجرایی که برامون گفت...اون دفترچه کوفتی نصفه تموم شد...

_مگه اینکه از آنه بپرسیم...

_چی؟نه نه...تازه روابطش باهام خوب شده.

_من دیگه برام مهم نیست پشت اون دفترچه چیه...
اگه بخاطر من این کار میکنی...

_نه...این یجورایی ب مرگ پدرم هم مربوط میشه...من سالها خودمو بخاطرش سرزنش کردم.

سکوت کرد،سرشو گذاشت روی سینه امو با دستش شکلای نامفهومی روی سینه ام میکشید.
بینمون سکوت بود و فقط صدا بارون بیرون ریتم داده بود به این سکوت تا اینکه گفت:من فک نمیکنم بابت اون دفترچه و ماجراش بهمون دروغ گفته باشه...اما این وسط ی دلیل دیگه بوده که مادرت نخواسته ما اون ببنیم.

_اوهوم...
*
**
*
داستان از دید لیزا

صبح چشمامو بازکردم و‌دیدم هری کنارم نیست،ساعت عدد ده نشون میداد،تو تخت نشستم وبه هد برد تخت تکیه دادم.

خوب اولین روز۱۸سالگی تو تخت دوست پسرم بیدار شدم!و‌جالبه که مامان و بابا دیشب وقتی فهمیدن میخوام خونه هری بمونم چیزی نگفتن!

They Don't Know About Us( 2 )[H.s]Where stories live. Discover now