۷_مثل همیشه آنه!

344 55 46
                                    

داستان از دید لیزا

عجیبه،من حدود چهار ماه منتظربودم تا بدونم پشت اون عکس های تو صندوقچه و دفترچه ای که یهو‌سر از کتابخونه اتاق خاله انه دراورد چیه.
ولی الان جلو اینه تو اتاق خونه لویی نشستم و ساعت هفت صبحه اصن حال ندارم خط چشمای همیشگیمو بکشم ورژ تیره امو بزنم!
بی حوصله قلمو خط چشم انداختم رو میز.
شونه رو برداشتم یک دور دیگه موهامو شونه کردم.
هوا خنک بود،یک کت جین رو تی شرت سیاهم پوشیدم.
بند کانورسامو کردم تو خودش حال گره زدن نداشتم.میدونم من اخیرا خیلی بی حوصله بودم فقط حوصله ام به این رسیده بود که‌موهامو کوتاه کنم
کل کمد لباسمو بریزم تو‌چمدون بذارم زیر تخت خوابم و بجاش کمدمو پر از لباس هایی از طیف مشکی وخاکستری کنم !
از پله های خونه لویی پایین رفتم،ب سمت اتاق ناهار خوری جایی که لویی سر میز صبحانه نشسته بود وداشت روزنامه میخوند وتنها بود.
رفتم و صندلی عقب کشیدم وگفتم: صبح ب خیر!
روزنامه رو اورد پایین و خندید وگفت:سلام زیبا خفته!
_منکه‌زودتر از اون پت ومت بیدار شدم که!
لویی زد زیر خنده وگفت:پس داداشت که اینقدر دوستش داری و عشقتو پت ومت صدا میکنی ؟!
یهو قهوه پرید توگلوم شروع کردم ب سرفه کردن!
لویی اروم چندبار زد پشتم وگفت: نگاهشش کن!درست شبیه مادربرگشه!
من بحث رو عوض کردم وگفتم:ب بهرحال من زودتر بیدار شدم!
لویی خندیدوروزنامه اشو تا زد وگذاشت کنار وگفت:عزیزم محض اطلاعت جفتشون رفتن یکم بدوَن همچین رو فرم بیان دخترا براشون سر ودست بشکنن!!
چشام‌گرد شده بود،این لعنتی نود سال حداقل رد کرد،اینقدر سرحاله وشوخی میکنه وتیکه میپرونه مث جوانی هاش که تو دفترچه نایل نوشته بود!
_لیام دوست دختر داره،حالا هری اگه میخواد دخترا براش سر ودست بشکنن بحثش جداست!
لویی خندیدوگفت:منو‌یاد زمانی انداختی که میخواستم از  الیزابت اعتراف بگیرم که از هنری خوشش میاد ولی هیچ جور زیر بار نمیرفت!
هردومون خندیدیم ومن گفتم:خیلی کل کل میکردن؟
_تا دلت بخواد!هیچوقت یادم نمیره وقتی الیزابت میخواست یک گروه نازی بفرسته اون دنیا رفت جلوشون فقط یک دکمه یونیفرم نظامیشو باز کرد ،هنری داشت دیونه میشد!
هر دومون خندیدیم وادامه داد:درست مث هری،دیروز وقتی زین اومد دیدم چجوری حواسش ب نگاه های اون ب تو بود!
_ی وقتایی تعجب میکنم چجوری مامان خودم نفهمید که ما رابطه داشتیم؟!
_داشتین؟!یعنی الان ندارین؟
_خب...ی ماجرایی بینمون پیش اومد و‌تمومش کردیم!
لویی یکم اخم کرد وگفت:حیف شد من داشتم تدارک برا هدیه نامزدیتون میدیدم!
_چیییی؟؟؟من همش۱۸سالم نیس!
لویی زد زیر خنده وگفت:شوخی کردم دختر!در ضمن مادربزگت وقتی با هنری ازدواج کرد تازه۱۹سالش بود!
_چیی؟!
_بدون ما شروع کردین؟
برگشتیم‌سمت صدا،هری رو دیدم که تیشرت چسبیده بود ب تنش وخیس بود.
لعنتییی!حتی وقتی هم که عرق کرده جذابه!لیام هم داشت با حوله دور گردنش سر و صورتش رو خشک میکرد.
لویی خندیدوگفت:برید ی دوش بگیرید خفه امون کردین با این بوتون!
من ولویی زدیم زیر خنده واون دوتا پوکر شدن بعد هم خجالت کشیدن و رفتن تا دوش بگیرن!
لویی‌گفت:ببخشید بساط دیدن زدنتون بهم زد
باحرص گفتم:عمووووو لوییی!
خوب از دهنم در رفت،دیدم لویی یکم ناراحت شد وگفت:تقریبن۱۳سال طول کشید تا دوباره بشنوم بهم بگی عمو!
_منظورتون چیه؟!
لبخند زد و فنجون چایی شو برداشت وگفت:ب زودی مفهمی،حسابی بخور که روز طولانی در پیش داریم.
*
**
*
ما سه تا تو‌اتاق نشیمن پیش لویی نشسته بودیم.
لویی فنجون چایی شو گذاشت رو‌میز گفت:قبل از اینکه سوالاتون‌بپرسین ی شرط دارم!
ما سه تا نگاهی ‌بهم‌ کردیم وبعد لیام گفت:بگید شرط تون
_ی سوال میپرسم و صادقانه جواب بدید!
ما سه تا سرمون تکون دادیم،لویی گفت: من میدونم دفترچه رو خوندید،فقط بهم بگید کجا پیداش کردید؟
هری گفت:تو کتابخونه اتاق مامانم!
لویی پوزخندی زد وگفت: مثل همیشه آنه!خیلی خوب سوال تون بپرسین!
من سریع گفتم:نایل چ اتفاقی افتاد براش؟ما فک میکردیم‌زنده است!
لویی لبخندزد وگفت:نایل و هریت اون شب تونستن فرار کنن!رفتن پیش جمال!
هری گفت:پس چجوری نایل سر از دوبلین دراورد؟
_اونا رفتن استکلهم و سه ماه بعدش ازدواج کردن،دقیقا شش ماه بعدش جنگ تموم شد اما اونا چند سال موندن سوئد تا اوضاع اروم شه بعد برگشتن لندن ی مدت اونجا زندگی کردن تا اینکه هریت ۲۰سال پیش فوت کرد،نایل افسردگی گرفت ،رفت دوبلین.ی مدت بعدش خیلی حالش بد بود،بچه هاش هم نمیتونستن ازش نگه داری کنن چون اونا سوئد زندگی میکردن پس نایل گذاشتن اسایشگاهی که برا نگهداری کهنه سرباز بود تا نگهداری ازش کنن.چون نایل همش تو‌خاطرات دورانی که هریت دیده بود غرق شده بود.
ما سه تا سکوت کردیم ،که هری گفت:چرا برا تحویل وسایلش بعد از مرگ ب زین زنگ زدن؟
_چون خانواده خودش شماره هایی که داده بودن به اسایشگاه عوض شده بود.
من گفتم:ما رفتیم ثبت احوال و دیدیم اسمش نیس فک کردیم زنده است
_چون اسمش تو ثبت احوال ایرلند ثبت شده
لیام خندید وگفت:جغرافیا!!!
هری خندید وگفت:اره درسی که تو ناپلئونی پاسش کردی!
لیام بهش چشم غره رفت ،لویی خندید وگفت خوب سوال دیگه؟
من گفتم:
نایل خاطراتشو از اول جنگ نوشت؟
_نه!درست از وقتی که هواپیما هنری سقوط کرد شروع کرد نوشتن،یادمه یبار ازش پرسیدم که چرا قبلن اینکار نمیکردی؟گفت ی خوابی دیده که حس میکنع زندگیش قراره عوض شه،یادم موقعی که داشت میرفت ازش ب شوخی پرسیدم که دفترچه ات هم بردی؟گفت اره اخه اونا درباره ما نمیدونن!!
(They don't know about us)

هری گفت :منظورش از اونا کی بوده؟
_منظورش نسل اینده بود...فک کنم...نایل ی وقتایی خیلی مرموزبود.
صدا زنگ تلفن اومد،لویی لبخندی زد وگفت: خب برا امروز بسه...هرچند جواب خیلی‌چیزا رو‌گرفتین...برید ی چرخی بزنید منم با نوه ام حرف بزنم!
تلفن دیگه داشت قطع میشد که لویی تلفن برداشت،
ماسه تا از اتاق نشیمن ببرون اومدیم.
لیام گفت:من میرم ی زنگ بزنم سوفی ،طول میکشه شماها برید بیرون.
لیام تا رفت ،هری دستمو گرفت وگفت:بیا ی جا باحال صبح موقع دویدن پیدا کردم!
دستمو کشید از دستش بیرون و گفتم:حال ندارم میخوام‌برم ...
_از دست من فرار کنی؟
_چی؟نه
_اگه نه...پس باهام بیا!
پوزخندی زد و دوباره دستمو گرفت،به سمت در خروجی رفتیم.
______________________________________

چون به یک نفر قول داده بودم چهارشنبه اپ کنم و به قول عمل کردم😸
کامنت بذارید و اینکه لطفن به داستان جدیدم
Type writer
سر بزنید،پشیمون نمیشید!
Love u

They Don't Know About Us( 2 )[H.s]Where stories live. Discover now