داستان ازدید هری
تو به من دلیل دادی برای زندگی،من با تمام وجودم برات میجنگم.
تو باعث شدی آنه دوباره باهام خوب شه،تو باعث شدی به تاریکی های درونم غلبه کنم بقول خودت هری قدیمی برگرده!از قطار پیاده شدم،امروز۱۵اکتبره وتولد فرشته منه.
دیشب الکی بهش گفتم امروز استادم امتحان گذاشته و نمیتونم بیام.با لیام هماهنگ کردم قرار شد با سوفی بیان،میخوایم سورپرایزش کنیم.
خوب بعد از روز رودر روی با ترسای فاکیم،خاله لیلی وعمو خیلی عصبانی شدن،پدرش نمیذاره خیلی وقتا باهام بیاد بیرون.
خوب منم مث پرنس و رامپزل مجبورم یک وقتایی از پنجره اتاقش برم بالا.شاید امروز هم این کار رو کردم،هیچوقت یادمه نمیره وقتی اولین بار یواشکی رفتم تو اتاقش!
فلش بک
ارومپنجره اتاقشو بالا دادم و خودم کشیدم بالا رفتم تو اتاقش.
نگاهش کردم،تو خواب غرق شده بود،سویشرت خیسمو دراوردم وپشت صندلی میز تحریرش اویزون کردم.پتو کنار زدم اروم از پشت بغلش کردم وکنارش خوابیدم.
تو خواب هم انگار هق هق میکرد.سرمو کردم تو گردنش واروم گردنشوبوس کردم.
یهو از خواب پرید و اومد جیغ بزنه که سریع دستو رو دهنش گذاشتم وگفت:شششش لاو منم!
چشاش گرد شد،سریع چراغ کنار تختشو روشن کرد ،دستمو کنار زد وگفت: هزا؟؟؟
دستشو گذاشت رو صورتموگونه ام نوازش کرد،پیشونیش ب پیشونیم چسبوند وگفت:خودتی!
خندیدم وگفتم:اره خودمم راپنزل!
توچشام نگاهم کرد خندید وگفت:ازپنجره اومدی مث همیشه!
_مث همیشه؟
_اون سه ماه که حرف نمیزدیم از پنجره ام میومدی تو اتاقم سرک میکشیدی!_از کجا فهمیدی؟
سرشو کرد توگردنم وگفت:عطرت...
سرشو اوردم جلو صورتم ومحکم لباش بوس کردم وگفتم:باهوش سکسی!
_هزا...
_ششش....
دوباره بوسش کردم،بغلش کردم و تاصبح سرش روی سینه ام بودوخوابیدیم.
پایان فلش بک
لی اس داد که الان با قطار رسیدن لندن،خوب جما تازه زایمان کرده،بهترین جا برا جشن خونه ماه.
مامانم که نیست.
رفتم خونه،جما در رو باز کرد وگفت:فرفری خودشو برا تولد عشقش رسوند!!خندیدم وگفتم:چطوری مامان جذاب؟
خندیدو گونه اش بوس کردم،پاتریک اومد گفت:سلام هری!
YOU ARE READING
They Don't Know About Us( 2 )[H.s]
Mystery / Thriller🚨توجه:فصل دوم فن فیک they don't know about us🚨 🚨حتمن فصل یک را بخونید!🚨 _اون دفترچه پایان نداشت... _چون نویسنده اش وقت نکرد باقی داستان رو بنویسه...