قبل از شروع اخرین پارت
خیلی از دستتون ناراحتم چون یک کا ویت نرسوندین فصل یک رو
این فصل همچندان تعریفی نداشت
گذاشتم که فقط پرونده اش بسته شه
و تمام تمرکزمو بذارم روی اون دوتا فف دیگه ام._____،_______________________________
شش ماه بعد...
داستان از دید هری
سریع از قطار پیاده شدم،سمت خروجی راه اهن راه افتادم.
گوشیم زنگ خورد و دیدم آنه است_الو؟!
_الو هزا رسیدی؟!
_اره مامان...اماده شده ؟؟
_لیام بردش!
_شت!
_سریع بیا دوش بگیر ،لباستوحاضر گذاشتم اصن نمیخوام امشب یک کدوم از اون دیک هدا غیراز تو دستشو بگیر.
_وات دفاک ؟تو گفتی...
_منتظرتم بای!
تلفن روم قطع کرد! خوب روابط منو آنه بعد از مراسم روز شکرگزاری قویتر شد و امروز پارتی بعداز فارق التحصیلی لیزاست،من حتی نتونستم خودمو برا مراسم فارق التحصیلیش برسونم!و قطعن اون خیلی ناراحت شده!
*
**
*
رو ی صندلی ی گوشه نشسته بود،مث یک پرنسسی بود که پرنسش تنهاش گذاشته!
ی لباس دکلته ابی پوشیده بود که از قسمت بالای سینه اش تا استیناش تور بود.
رفتم جلوش وایستادم و دولا شدم وگفتم:بهم افتخار میدین بانوی من؟!سرشو گرفت بالا وگفت:هزا ؟!
پرید بغلم و محکم دستاش دور گردنم حلقه کرد!دستامو دور کمرش گذاشتمو واروم دم گوشش گفتم: مث اینکه ی نفر دلش برام تنگ شده بوده ؟!
منو نگاه کرد و ب لبام هجوم برد،بعد چند لحظه ازم جدا شد،پیشونیم ب پیشونیش چسبوندم وگفتم: یکم دیگه ادامه بدی میدونی کار دستت میدم!_میتونیم بریم کتابخونه مدرسه!
_واوو لیزا...نمیدونستم دوست دخترم ی ذهن کثیف داره!
خنده شیطنت امیز کرد،اون ی فرشته تو لباس شیطانه؟!نمیدونم یا شاید ی فرشته که سقوط کرده توجهنمی به اسم دنیا.دستشو گرفتم و رفتیم سمت پیست رقصی که درست کرده بودن و شروع کردیم رقصیدن.
_ببخشید نتونستم ب موقع برا مراسم فارق التحصیلت برسم...
_باید جبران کنی!
خندید و چشمکی زد،دستامو دور کمرش محکم تر کردم وکشیدمش نزدیکتر گفتم:امشب میریم خونه ما.
_آنه لندنه!_مشکلی نداره اون!
_خوشحالم که روابطتون بهتر شده!
_تو باعث شدی...
لباموگذاشتم رو لباش.سوار ماشین شدیم،لیزا چشاش گرد شد وگفت:آنه ماشین شو عوض کرده؟!
_نوپ...
YOU ARE READING
They Don't Know About Us( 2 )[H.s]
Mystery / Thriller🚨توجه:فصل دوم فن فیک they don't know about us🚨 🚨حتمن فصل یک را بخونید!🚨 _اون دفترچه پایان نداشت... _چون نویسنده اش وقت نکرد باقی داستان رو بنویسه...