سعي كرد لبخندشو حفظ كنه...خسته بود و حوصله ي اين مراسم معارفه ي طولاني رو نداشت...نگاهي اجمالي به بيست،سي نفري كه براي خوش آمد گويي بهش جمع شده بودن انداخت...بچه هاي اين بخش به نظرش جوون تر بودن...خوشبختانه مجبور نشد بيشتر منتظر بمونه...منشي پارك كه مرد ميان ساله مهربوني به نظر مي رسي سريع سر و ته حرفشو هم آورد و ازش خواست خودشو معرفي كنه...
لبخندشو عميق تر كرد...
:جئون جونگ كوك هستم...اميدوارم همكاري خوبي باهم داشته باشيم
طبيعتا كسي تشويقش نكرد...اونا خودشونو براي معرفي طولاني تري اماده كرده بودن...منشي پارك زود تر از بقيه به خودش
اومد و پيش قدم شد...بقيه هم به تبعيت از اون شروع به دست زدن كردن...بچه هاي تيم توي چندتا رديف متراكم ايستاده بودن...جونگ كوك ميدونست كه بايد با تك تك شون دست بده و از اشنايي باهاشون ابراز خوش حالي كنه...هرچند واقعا اونقدرا خوش حال نبود...همون اول بينشون چشم چرخونده بود و كسي چشمشو نگرفته بود...يه تيم بيست و خورده اي نفره و فقط چهارتا كارمند زن؟
كه تازه دوتاشونم پير بودن!!!شايد بايد از پدرش مي خواست كه بخششو عوض كنه...
البته اين فكر بيشتر از ده ثانيه تو فكرش دووم نياورد...هولي شيت...اين يارو عين ته بين بود...ناخوداگاه اخماشو تو هم كشيد...اون اينجا چيكار ميكرد؟
شوكه شده بود...ولي همين كه خواست دوباره براندازش كنه منشي پارك سقلمه اي به پهلوش زد...اووه مثل اينكه ته بين خيلي وقت بود كه دستشو دراز كرده بود...لبخند مزخرف رو اعصابيم به لب داشت...اوووه،اون دقيقا به چي داشت مي خنديد؟
:ته هيونگ هستم...كيم ته هيونگ...حسابدار شركت...اميدوارم همكاري خوبي با هم داشته باشيم...
با خودش فكر كرد شايد اسمشو عوض كرده...چشم هاشو باريك تر كرد و خواست راجب اسمش ازش بپرسه كه،منشي پارك
ادامه داد:آقاي كيم از حساب داراي قديمي و مورد اطمينان شركت هستن...
شوكه شد.. :چي؟اقااااااااي كيم؟
ناخوداگاه آقاشو غليظ تر گفت...وقتي جوابي نگرفت بالاخره با بي ميلي نگاهشو از رو ته هيونگ برداشت...اينا چرا اينجوري نگاهش ميكردن؟...مثل اينكه سوال مسخره اي پرسيده بود...ولي ته بين چطور ميتونست آقاي ته هيونگ شده باشه؟؟...يعني داشت اشتباه مي كرد؟...دوباره نگاهش كرد...منشي پارك كه هنوز از رفتاراي عجيب جونگكوك شكه بود با تعجب جواب داد:بله...اقاي كيم...چطور؟هم ديگرو ميشناسين؟
جونگكوك دوباره به اين افاي مثلا ته هيونگ نگاه كرد...هنوز اون لبخند رو اعصاب رو داشت و اين نگاهاي عجيب جونگ كوك رو مشخصا به هيچ ورش نگرفته بود و اصلا از ديدن جونگ كوك متعجب به نظر نمي رسيد...جونگ كوك فكر كرد شايد داره اشتباه مي كنه...شايد اين يارو اونقدرا هم شبيه ته بين نيست...آره ته بين خيلي نازتر و ظريف تر بود...مردونه مي پوشيد ولي نه ديگه اين قدر...سليقشم تو لباس اين همه ضايع نبود...موهاشم اينجوري جلف رنگ نمي كرد...بالاخره زمان زيادي از اخرين باري كه همو ديدن مي گذره ...شاي خل شده ...اره حتا خل شدهاينمرتيكه رو اعصاب با اون لبخند احمقانه
نميتونه تبين باشه ...سعي كرد مسلط باشه ... بالاخره امروز اولين روز كاريه لعنتي اش تو اون شركت بود...تك سرفه اي كرد و عقب كشيد...
بايد جواب منشی پارک و ميداد :اوه ....نه...فقط ....فکر كنم اشتباهی شده به تهيونگ نگاه کرد و گفت: _آقای کيم اميدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشيم آقای کيم رو با بي ميلی گفت هنوز اونقدرا هم دلش رضا نبود
ميخواست اين پسرکه عجيب شبيه ته بين بود رو بيشتر زير نظر بگيره که با صدای بلند پسر خلی که کنار تهيونگ ايستاده بود به خودش اومد
:من پارک جيمينم ، و تو بخش حسابداری کار ميکنم من خوب کار ميکنم رئيس !
اووف.... يه حسابدار ساده بيشتر نبود و خودش رو اينجوری معرفی ميکرد ؟ پسره خل ... انگار بلندگو قورت داده... وای خدايا اون تعظيم هم کرده ! انگار که دوره چوسونه ... با فشار دستش رو از ميون دستايه کوچيک پسر روبه روش بيرون کشيد و بی ميل گفت : بله .... حسابدار پارک خوب کار کن
صف طولانی بود بايد با تک تک شون دست ميداد و مثلا باهاشون آشنا ميشد هرچند اسم کسی يادش نميموند ولی نميتونسست اسم تهيونگ رو از ذهنش بيرون کنه ... به حرفاشون گوش ميداد و به تهيونگ فکر ميکرد .... همون چشمای کشيده .... باهاشون دست ميداد ولی به تهيونگ نگاه ميکرد ... همون پوست روشن ... براشون آرزو موفقيت ميکرد و نگاهشو به ته هيونگ مي دوخت...تمركز نداشت ...مثل اينكه بقيه هم متوجه اش شده بودن و به يه معرفي كوتاه بسنده ميكردن...فقط يك نفره ديگه مونده بود...بعد از اون مي تونست به اتاقش بره و خوب به اين يارو فكر كنه...آره بايد همين كارو ميكرد...بايد تنها مي شد و سعي مي كرد ته بين رو با همه ي جزئياتش به ياد بياره...دوباره به سمت ته هيونگ برگشت...هولي شيت...بيشتر از صدبار اون لبارو بوسيده بود...نمي تونست فراموششون كنه...اون لبا،لباي ته بين بودن...يه چيزي اين وسط درست نبود...پچ پچ بچه هاي بخش كه ظاهرا از نگاه هاي گاه و بيگاهش كه رو ته بين سر مي خورد متعجب بودن،رو مخش بود...بايد هرچه سريع تر از اون سالن بيرون مي رفت...
سر و ته حرفاشو هم آورد و از منشي پارك خواست بقيه ي اين مراسم مضخرف رو بدون اون ادامه بده...
باباش حسابي براش سنگ تموم گذاشته بود...اون اتاق به معناي واقعي كلمه يه سوئيت كامل بود...مبل هاي خردلي رنگش به همون راحتي اي بودن كه به نظر مي رسيدن،ميزش درخور رئيس يه شركت بزرگ بود نه فقط رئيس يك بخش...كتاب خونه ي مجللي داشت،هرچند كه جونگ كوك كتاب نمي خوند،...تابلوي زيبايي از آفتاب گردونا هم رو ديوار شرقي اتاق آويزون بود...اما جونگ كوك به هيچ كدوم از اينا توجه نكرد...همه ي فكرش هول يه اسم مي چرخيد...ته هيونگ...سعي كرد ته بين رو به ياد بياره...چهره اش با اين يارو مو نمي زد...از اين بابت مطمئن بود...
اونا روزاي خوبي باهم داشتن...با فكر كردن به اون روزا ناخوداگاه لبخند زد...داشت به شيرين ترين خاطره اي كه با هم داشتن فكر مي كرد..
هنوز اولين بوسه شون رو به ياد داشت...قرار اولشون بود و خيلي لوس سينما رو براي ديدن هم انتخاب كرده بودند..عنوان فيلم رو به ياد نمي آورد ...اما يادش بود كه فيلم واقعا كيس سنس هاي هاتي داشت...
وارد سينما كه شدن ته بين ذوق زده دستشو گرفت و به سمت بوفه ي سينما كشوند...
:جونگ كوك از اينا و با دست بزرگ ترين سايز پاپ كرن رو نشون داده بود...
:اوپا :هان؟ :ميگم اوپا صدام كن
ته بين ريز خنديد و دستشو به سمت گونه هاي جونگ كوك دراز كرد..جونگ كوك مي دونست اون مي خواد چيكار كنه و البته كه ازش متنفر بود...جاخالي داد و زير لب شروع به غرغر كردن كرد...
:صدبار گفتم عين بچه هاي سه ساله لپ هاي منو نكششششششش
و بي توجه به ته بين پاكت بزرگ پاپ كرن رو گرفت و به طرف صندليش حركت كرد...
ته بين هم كه هنوز داشت به لباي آويزون دوست پسرش مي خنديد بلند گفت:اوپااااااااا صبر كن با هم بريم...
دنبالش دوييد و طبق عادت از بازوش اويزون شد...امروز قرار اولشون بود اما اونا چند سالي مي شد كه همو می شناختن ...
از لحظه ای که رو صندلی نشسته بودن تبين با سر و صدا شروع به خوردن پاپ کورن ها کرده بود و حتی صبر نکرده بود تا فيلم شروع شه.... اگه از اين رفتراش فاکتور ميگرفتيم ميشد گفت که جونگوک ، تبين رو دوست داره حتی همين پر سر و صدا بودنش رو ... البته تا وقتی که جلو بقيه نبود
سعی کر حواسش رو از تبين پرت کنه و بقيه ی فيلم رو ببينه
اوه اوه ... اين لحظه همون لحظه ای بود که از اول روز منتظرش بود ...
دختره و پسره فيلم خيلی آروم به هم نزديک ميشدن ...
تو چشمای هم نگاه ميکردن ... به هم لبخند ميزدن و بووووم ... اتفاق می افتاد
راستش جونگ کوک قبلا اين فيلم رو ديده بود و امروز فقط و فقط برای بوسيدن تبين اينجا بود ... يه زره يرخ و سفيد شد ... زير زيرکی دوتا نفس عميق کشيد ... دختره و پسره فيلم تقريبا در شرفش بودن... تو دلش برا خودش آرزوی موفقيت کرد ولی همين که خواست به سمت تبين برگرده اون دختره خل دستاش رو کشيد و به سمت خودش برش گردوند ... قبل از اين که جون کوک بفهمه چه خبره دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و عميق بوسيدش
جونگ کوک ساعت ها به بوسه اولشون فکر کرده بود قرار بود بوسه اولشون بوسه ای آروم و کوتاه باشه ، که خودش کنترلش بکنه اما اگه ميخواست با خودش صادق باشه واقعا با اون بوسه ی هات و عميق که کنترلی روش نداشت حال کرده بود و اصلا از خراب شدن برنامه هاش ناراحت به نظر نميرسيد .....
YOU ARE READING
I need your green light
Fanfictionجونگ كوك تازه از يك مسافرت طولاني برگشته... اون قراره به عنوان مدير بخش تو يك شركت حساب داري مشغول كار بشه... اما با چيزي مواجه ميشه كه هيچوقت انتظارشو نداشته... پسري كه رو به روش ايستاده نميتونه دوست دختر سابقش باشه...