قبل برگشتن به كره با پدرش شرط كرده بود كه بايد خونه ي مجردي داشته باشه...
اثباب خونه كاملا طبق سليقه اش خريده و چيده شده بودن...پدرش جونگ كوك رو تو كره مي خواست به هر قيمتي...
براي همين تصميم گرفته بود تا زماني كه جونگ كوك پابند چيزي يا كسي تو كره بشه رو حرفش حرف نياره...
خونه چندان بزرگ نبود ولي با سليقه چيده شده بود...يك واحده صد و چهل متري جمع و جور با ديزاين سفيد و ساده كه براي يك نفر زياديم بود...
به محض رسيدن روي كاناپه ي جلوي تلوزيون ولو شد...مخش داشت مي تركيد...
ته بين اولين دوست دخترش بود...بعد از ته بين با سه تا دختره ديگه هم قرار گذاشته بود كه البته با هيچ كدوم به جايي نرسيده بود...
همه ي اونا بعد از نهايتا دو بار خوابيدن با جونگ كوك باهاش به هم زده بودن...اما همه چي با ته بين يه جور ديگه بود...
ته بين و تك تك خاطراتش تو ذهنش اونقدري قوي بود كه به اين زوديا نتونه فراموشش كنه...
موبايلشو برداشت... اين قضيه بايد همين امروز حل ميشد... :سلام منشي پارك،جونگ كوك هستم :سلام... صداش متعجب بود...سريع ادامه داد:اتفاقي افتاده؟ :فقط چندتا سوال داشتم... شما ته هيونگ رو چند وقته ميشناسين؟ :چطور؟اتفاقي افتاده؟ :نه...فقط چهره ش برام آشناس :دو ساله كه به عنوان حساب دار شركت مشغولن و تو اين مدت
خيلي خوب كار... اجازه نداد ادامه بده...
:مطمئنين پسره؟ به وضوح شكه شد... :بللللللللللللللللللللللللله؟ :هيچي...ميشه مشخصات و آدرسشو برام بفرستين؟ :الان؟ :بله...ضروريه... ناراضي جواب داد:كمي طول ميكشه...بايد برگردم شركت :عجله كنين لطفا...
نمي دونست تا منشي پارك تماس بگيره بايد چه غلطي بكنه...كانالارو بالا پايين كرد...لبخند زد...به ته بين نمي اومد ولي دراما دوست داشت...عاشق آبكي تريناشون بود...دختره تو دراما سوار مري گو راند شده بود و مليح مي خنديد...
ته بين دراما دوست داشت ولي صد و هشت درجه متفاوت با اونا رفتار مي كرد...
هنوز باره اولي كه شهره بازي رفته بودن به ياد داشت...
ته بين به جاي بازي هاي آروم سوار وحشتناك ترين دستگاه ها ميشد...
تا اين جاي كار بد نبود و ميشد تحملش كرد...ماجرا از جايي غير قابل تحمل مي شد كه ته بين با اصرار و در صورت مقاومت با زور جونگ كوك رو دنباله خودش مي كشيد...
جونگ كوك كه ديگه با خودش شوخي نداشت...از اون بالا كه آويزون ميشد در معناي واقعي كلمه ... به خودش...آويزون ته بين مي شد...عربده مي زد...از حال مي رفت...و تمام اين مدت ته بين فقط مي خنديد...
دقيقا برعكس تموم دراما ها...
و جونگ كوك از تك تك لحضاتي كه آويزون ته بين بود متنفر بود...
با صداي موبايل به خودش اومد...
آقاي كيم چند تا عكس از پرونده اش به اضافه ي آدرسشو براش فرستاده بود...
زوم كرد... هفت جولايه نود و هفت... ديگه نيازي به فكر كردنه بيشتر نبود...
سوئيچ شو برداشت...اون پسره يقينا ته بين بود...شايد اتفاقي قيافه اش شبيه ته بين باشه اما نمي تونه همزمان باهاش به دنيا اومده باشه...
آدرس شو راحت پيدا كرد...ته بين جلو در بود و داشت با يكي خداحافظي مي كرد...
تو راه خوب بهش فكر كرده بود...اونا خوب تموم نكرده بودن...احتمالا ته بين اومده بود ازش انتقامي چيزي بگيره...لباس پسرونه پوشيده بود و با خودش فكر كرده بود جونگ كوك اونقدري خر هست كه نفهمه...
منتظر شد تا ته بين تنها شه... مي دونست چطور شروع كنه كه مهلت توجيح رو بهش نده... ته بين خداحافظي كرد و به سمت در برگشت... الان وقتش بود... سريع از ماشين پياده شد... :ته بينا
و اون برگشت...آقاي به ظاهر ته هيونگ با شنيدن يه اسم ديگه برگشت...حتي اگه يك درصد هم شك داشت الان ديگه مطمئن شد...اون پسر ته بين بود...بدون حرف پس و پيش...
پوزخندي زد و به سمتش رفت...
و بدون اينكه مهلت حرف زدن بهش بده دستشو گرفت و خواست به سمت خودش بكشدش...
ولي ته بين از جاش تكون نخورد...تو دلش لعنتي به خودش فرستاد...چرا نبايد بتوني يه دخترو از سره جاش تكونش بدي جونگ كوك عوضي؟
ته بين همون لبخند رو اعصاب رو به لب داشت كه البته اين بار عميق تر به نظر مي رسيد...
نمي خواست مهلت حرف زدن به ته بين بده پس خودش اول شروع كرد...
:تو دو ساله كه اونجا كار مي كني و كسي نفهميده دختري؟؟؟ اومدي انتقام بگيري؟آره اومدي انتقام بگيري...
چطور با خودت فكر كردي اگه پسرونه بپوشي و موهاتو اينجوري بي ريخت كوتاه كني يا چه ميدونم اينقد ضايع رنگش كني من نمي شناسمت؟
چطور با خودت فكر كردي من نمي شناسمت؟
چطور با خودت فكر كردي من مي تونم به همچين درجه اي از حماقت برسم كه دوست دختره خودمو نشناسم؟
تو مي خواي ازم انتقام بگيري؟تو؟ آخه نامرد مگه تقصير من بود كه به هم زديم؟ تو مي دوني تو اون مدرسه منو چي صدا ميكردن؟
تويي كه خير سرت دوست دختر من بودي و سه هزاتا رفيقه پسر داشتي؟
تويي كه با يه گله پسر ميومدي مدرسه و با يه گله اورانگوتان از مدرسه مي رفتي؟
اصلا تو به من بگو كدوم دختري سه هزارتا رفيق پسر داره؟
چشم هاي جونگ كوك سرخ شده بود و كم كم داشت گريه اش مي گرفت...صداشو پايين آورد و ادامه داد...
:عوضي تو ميدوني همه ي اين مدت چي به من گذشت؟ تو ميدوني تو اين چند سال حتي نتونستم با كسي قرار بزارم؟
دستاشو مشت كرد و بالا آورد و كوبيد وسط سينه ي ته بين كه عين مرگ مغذيا نگاش ميكرد...
خواست دوباره تكرارش كنه كه ته هيونگ تو هوا دستاشو گرفت...
:استوپ رئيس...يه نفس بكش...تو بايد...
هنوز حرفشو تموم نكرده بود كه جيمن درو باز كرد و گفت:قهوه ات سرد شد ته ته
عه...رئيس شما اينجا چيكار مي كنين؟
جونگ كوك مشتاشو از ميون دستاي ته بين بيرون كشيد...اين نفله نبايد با چشماي سرخ ميديدش...
روشو برگردوند...اون حرفاشو زده بود...بايد مي رفت...هنوز يه قدم بر نداشته بود ياده چيزي افتاد...
:با يه گله اورانگوتان ميرفتي ميومدي كافي نبود حالا باهاشون تو يه خونه زندگي مي كني؟
و انگشت اشاره شو به سمت جيمين گرفت...
ته هيونگ لبخندي زد...اعصاب جونگ كوك بيشتر خط خطي شد...
:آره بخند...حالو روزه من واقعا خنده داره.. و روشو برگردوند كه بره... :نرين...شما نان استاپ حرف زدين...نزاشتين منم حرفانو بگم... جونگ كوك دوباره به طرفش برگشت:مگه حرفي هم مونده؟ :آره...من ته بين نيستم...برادرشم... :ههه...فيلمه جديده؟ :ما دو قلو ايم رئيس دو قلو هاي هم سان... به قيافه ي شوكه ي جونگ كوك خنديد و ادامه داد:ولي مدل
موهام...دستي بهشون كشيد... واقعا بي ريختن...؟
YOU ARE READING
I need your green light
Fanfictionجونگ كوك تازه از يك مسافرت طولاني برگشته... اون قراره به عنوان مدير بخش تو يك شركت حساب داري مشغول كار بشه... اما با چيزي مواجه ميشه كه هيچوقت انتظارشو نداشته... پسري كه رو به روش ايستاده نميتونه دوست دختر سابقش باشه...