مخش داشت مي تركيد
چطور ميتونست همچين افكاري راجب يك پسر داشته باشه؟
اون لبارو بوسيده و بود و لعنت بهش كه دوباره ميخواست تكرارش كنه
همه چيز اون پسر براش جذاب بود
اونجوري كه مي خنديد تا بهشت مي بردش
طوريكه نگاهش ميكرد راه نفسشو مي بست
حتي رو راه رفتنش هم كراش داشت
بالاخره كه اون بدل ته بينش بود...
نمي شد يه كوچولو بهش حق داد؟
اون چند سالي بود كه قرار نزاشته بود..
نه اينكه نخواد!
واقعا نمي تونست!!!
چندتا دختري كه بعد ته بين باهاشون قرار گذاشته بود همشون بعد رابطه ي اول بهش زنگ زده بودن و ...
انگار كه يه دستگاه ضبط و پخش باشن همون جمله هاي تكراري رو تحويلش داده بودن...
:سلام جونگ...
تو واقعا پسر خوبي هستي
اما من...
ميدوني...
من نميتونم با يكي مثل تو باشم...
منو ببخش...
همين!
يكي مثل اون؟
مگه اون چش بود؟!
دفعه آخر كه اين اتفاق براش افتاد نتونست وانمود كنه كه اوكيه و واقعا مشكلي باهاش نداره...
بايد ميفهميد مشكل از كجاست...
شده به قيمت ضايع كردن خودش اين بار بايد سر در مياورد...
زندگي عشقيش واقعا تو خطر بود...
پس براي اولين بار واكنش نشون داد
:اخه چرا؟
مگه من مشكلي دارم؟
لحنه دختر معذب به نظر مي رسيد:نه...
فقط...
ميدوني...
بايد مجبورش ميكرد حرف بزنه...
بيشتر اصرار كرد...
:ببين هيري
من واقعا ازت ناراحت نميشم...
فقط ميخوام بدونم...
يعني بايد بدونم...
:باشه...
فقط بدون كه خودت خواستي...
تو واقعا خوشگلي اوپا...
قدتم بلنده...
بدن خيلي خوبيم داري...
اما تو تخت...
برخلاف ظاهرت...
YOU ARE READING
I need your green light
Fanfictionجونگ كوك تازه از يك مسافرت طولاني برگشته... اون قراره به عنوان مدير بخش تو يك شركت حساب داري مشغول كار بشه... اما با چيزي مواجه ميشه كه هيچوقت انتظارشو نداشته... پسري كه رو به روش ايستاده نميتونه دوست دختر سابقش باشه...