حالا كھ رو كاناپھ ي رنگ رو رفتھ ي خونھ ي درب و داغون تھ ھیونگ نشستھ بود فقط بھ یھ چیز فكر مي كرد... از فردا چجوري سرشو تو اون شركت كوفتي بلند كنھ؟؟؟؟؟ یعني تھ ھیونگ بھ بقیھ میگفت؟
توي دلش نالید:اوه خداي من... اومدم جلوي خونش... عین جاسوسا زیره نظرش گرفتم... یھ ھو سرش ھوار شدم و كلي دادو بیداد كردم... كھ چي؟؟؟... كھ توي مرد گنده دوست دختر سابقھ مني... كھ از قضا اونقدري مزخرف باھات بھ ھم زدم كھ پاشي بیاي تا ازم انتقام بگیري...
وقتي تھ ھیونگ لیوان چاي رو جلوش گذاشت بالاخره مجبور شد كھ سرشو بلند كنھ... عكس دو نفره اي بھ سمتش گرفت... دختر و پسري كھ با ھم مو نمي زدن رو بھ دوربین ایستاده بودن و لبخند میزدن... مو ھاي تھ بین تو عكس كوتاه بود... عكسو بھ تھ ھیونگ برگردوند... علاوه بر شرمندگیھ زیادش تھ دلش غمگین ھم بود... فكر مي كرد بالاخره تھ بین رو پیدا كرده...
:تھ بین الان كجاست؟
تھ ھیونگ منتظر این سوال بود...
:دو سالي میشھ كھ آلمانھ...اون جا درس میخونھ...
خواست بپرسھ كي میاد... خجالت كشید... بھ اون چھ ربطي داشت...
اون چیزي جز یك دوست پسر سابق نبود... كھ دلش زیادي تنگ بود... پوفي كشید... خواست بلند شھ... تھ ھیونگ پیش دستي كرد و با شیطنت پرسید:میگم كھ رئیس احیانا شما ھمون دوس پسرش نیستین كھ وسط مدرسھ كلي داد و بیداد كرد و بعد این كھ خوب آبروشو برد و سوژه خنده اش كرد بي خبر گذاشت رفت امریكا؟ مي خواست سرشو بكوبھ بھ دیوار... اره خوده عوضیش بود... ھول جواب داد:نھھھھھھھھھ....ما توافقي با ھم كات كردیم...
:ولي ھمین دو دقیقھ پیش مي گفتین كھ... بھ قیافھ ي عاجز جونگ نگاه كرد... لبخند با مزه اي زد...
رئیسش گناه داشت...بھ اندازه ي كافي اذیتش كرده بود... تصمیم گرفت حرفشو ادامھ نده... بھ طرف جیمین برگشت...
:چایي شونو عوض مي كني جیمینا...بھ نظر سرد شده... بھ لبخند زوركي جونگ كوك حین بلند شدن نگاه كرد...
:اووووه...ممنون...باید برم... جونگ كوك مشخصا معذب بود،اصراري نكرد... رو بھ روي جونگ كوك ایستاد و دست شو بھ سمتش دراز كرد... باره دومي بود كھ تو یھ روز باھاش دست مي داد... جونگ كوك خیلي كوتاه دستشو گرفت... انگار تو جیبش دنبال چیزي مي گشت...
چند تا اسكناس درشت از تو جیبش بیرون كشید و خیلي بابا بزرگ طور كف دست تھ ھیونگ گذاشت... زیاد تو حالھ خودش نبود...
:با این برا خودت چھار تا لقمھ غذا بگیر بخور داداشھ تھ بین... این ھمھ لاغري كھ ملتو بھ شك میندازي دیگھ... خیلي كوتاه جواب خدافظي جیمین رو ھم داد و سوار ماشین شد... یقینا فردا بھ اون شركت كوفتي نمي رفت...
****
جیمین ھنوز داشت مي خندید...
:یاااااااااا....تھ ھیونگ... تو فوق العاده اي عوضي... تھ ھیونگ ژستي گرفت...
:ما اینیم دیگھ...
:باید ممنون نامجون باشي...
:اون عكس فوق العاده اس...
و با یادآوري قیافھ ي جونگ كوك وقتي جیمین رو تو خونش دید لبخند عمیقي زد...
****
:من امروز نمي رم سره كار...راحتم بزار... و لحافو رو سرش كشید... پدرش حوصلھ ي این لوس بازي ھارو نداشت... یك ضرب لحافو از روي جونگ كوك كشید...
:بھ ھر سازت رقصیدم جونگ كوك...اینبار كوتاه نمیام... یا بھم میگي تو اون بخش كوفتي چي گذشتھ كھ بھ این روز افتادي یا تا نھایتا تا بیست دقیقھ دیگھ خودم بھ زورم كھ شده پشت اون میز مي شونمت...
نیم خیز شد و پاھاشو رو تخت كوبید...
:اصلا مریضم...
:تو مریضي جونگ كوك؟...تو مریضي؟... فكر مي كني خبر ندارم؟ تو دیشب با منشي پارك تماس گرفتي كھ آدرس اون پسره رو بگیري؟ اون پسره كیھ كھ از ترس دوباره دیدنش چپیدي زیر این لحاف؟
جونگ كوك سیخ نشست...منشي پارك، اي جاسوس نامرد...
****
دكمھ ي اسانسور رو فشار داد... این بخش دور و بر سي نفر كارمند داشت...جونگ كوك برنامھ ریختھ بود مستقیم بره تو اتاقش و تا پایان ساعت كاریش بیرون نیاد... اون تھ ھیونگ رو نمي دید...اره...
امكان نداشت ببینتش..
:سلام رئیس... دیر كردین... لعنتي بھ شانسش فرستاد...
:سلام تھ ھیونگ... حالم خیلي خوب نبود...
و دوباره بھ سمت آسانسور برگشت... سوار اسانسور شد... فقط لازم بود تا وقت رسیدن بھ اتاقش تحملش كنھ... متوجھ خنده ي ریز كارمندا شد... فكر كرد خیالاتي شده... ناخوداگاه سرشو پایین تر گرفت... و تقریبا تا اتاقش پرواز كرد... ھنوز كاملا رو صندلیش نشستھ بود یكي در زد...
:بیا تو...
:رئیس تھ ھیونگ ازم خواست این برگھ ھا رو براتون بیارم... مشكوك بھ جیمین نگاه كرد...
:چرا خودش نیومد؟
ساده جواب داد:بعد از ماجراي دیشب... فقط فكر مي كنھ پیشش معذبین... لعنت بھت جونگ كوك... یعني انقدر ضایع بودي؟... صداشو صاف كرد...
:معذب نیستم بعد از این بگو خودش بیاد...
بیش تر از پنج دقیقھ از رفتن جیمین نگذشتھ بود كھ كاملا از زدن اون حرف پشیمون شد... تھ ھیونگ رو بھ روش نشستھ بود و داشت از مھموني كھ كارمندا براش گرفتھ بودن حرف میزد... حوصلھ شونو نداشت ولي مجبور بود بره...
لبخنده زوري اي زد... اگھ مي خواست صادق باشھ پیش تھ ھیونگ راحت نبود...حالا اگھ از خجالت ماجراي دیشب فاكتور مي گرفت بازم رو بھ روش كھ مي نشست معذب مي شد... نھ بھ خاطره اینكھ سھ كرده بود... فقط... فقط اون تو تھ ھیونگ تھ بین رو مي دید... لبخند كھ میزد دلش مي ریخت... حرف كھ مزد سراپا گوش مي شد... نگاھش كھ میكرد... نھ بھ خودت بیا جونگ كوك اون تھ بین نیست... اون تھ بین نیست... اون تھ بین نیست... مي خواست سرشو بھ دیوار بكوبھ... :باشھ...باھاتون میام...
و باز از اون لبخندا... حس مي كرد رسما بیچاره شده...
YOU ARE READING
I need your green light
Fanfictionجونگ كوك تازه از يك مسافرت طولاني برگشته... اون قراره به عنوان مدير بخش تو يك شركت حساب داري مشغول كار بشه... اما با چيزي مواجه ميشه كه هيچوقت انتظارشو نداشته... پسري كه رو به روش ايستاده نميتونه دوست دختر سابقش باشه...