ته دوباره فاصله ي بينشونو با قدم بلندي پر كرد:ميخواي چكش كني جونگ؟
جونگ سعي كرد لرزش صداشو كنترل كنه:منظورت چيه؟
:منظورم اين مسخره بازيه كه راه انداختي!
نهار،برنامه ي استخر حتي طفره رفتنات از ديدنم تو شركت...
كنجكاو بودم بدونم تا كجا ميخواي پيش بري!
ميخواي از پسر بودنم مطمئن شي؟
خب خودم مطمئنت ميكنم رئيس!
و دستشو جلو اورد و دست راسته جونگ كوك رو ميون دستاش گرفت...
جونگ كوك تكوني خورد و خودشو عقب كشيد.ته هيونگ غريد:مگه همينو نمي خواي؟
لبخند شرمگيني زد:چي...چي داري ميگي؟من...من فقط...من فقط ميخواستم بپرسم چيزي لازم ندارين؟...داشتم ميرفتم...اره...داشتم ميرفتم...
و سعي كرد دستشو از ميون مشت گره كرده ي ته هيونگ بيرون بكشه.
ته هيونگ اين بار انگشتاشو محكم تر دور دست جونگ كوك حلقه كرد:من چيزي لازم ندارم رئيس.ولي تو بد ميخوايش...
و قبل از اينكه بهش اجازه ي جواب دادن بده دستشو روي پايين تنه اش كوبوند.
جونگ كوك ماتش برده بود.حتي دستشو عقب نمي كشيد فقط...
نگاهشو از چشماي ته هيونگ گرفت و به پايين تنه اش كه با دست خودش كاور شده بود دوخت.
ته قطعا يه پسر بود...
يه پسر با يه هيولا ميون پاهاش...
نا اميد شده بود؟
سعي كرد تپش قلب شديدشو ناديده بگيره.بايد فعلا خودشو از اون شرايط خلاص ميكرد.دستشو كشيد ولي ته هيونگ اجازه ي حركت بهش نميداد.سرشو بلند كرد...
نيشخند رو اعصاب ته هيونگ تو اين شرايط اخرين چيزي بود كه تحمله ديدنشو داشت.
سعي كرد لرزش صداشو كنترل كنه:ولم كن.
نيشخند رو اعصاب ته هيونگ پررنگ تر شد.مسخره بود ولي عكس العملاي شتاب زده ي جونگ كوك رو دوست داشت.صبر كرد.احتمالا اگه ولش نميكرد سرش داد مي كشيد و خودشو به در و ديوار مي كوبيد.
:ميگم ولم كن عوضي
و اين بار محكم تر دستشو كشيد.به مچ محبوسش ميون دستاي ته هيونگ خيره شد و فرياد كشيد:باور كردم تو يه پسره عوضي هستي ته هيونگ.نمي خواي ولم كني؟
خيلي نمايشي انگشت اشاره شو تو گوشش فرو كرد و چندبار تكون داد:نا اميدت كرد؟
با عجز ناليد:به خاطره خدا ته هيونگ.من فقط ميخواستم مطمئن شم تو ته بين نيستي...
:با خودت رو راست باش رئيس.تو خيلي وقته ازش مطمئني.الان براي چيز ديگه اي اينجايي...
و مچ دست جونگ كوك رو ول كرد.جونگ كوك نفسي گرفت و ناخوداگاه قدمي به عقب برداشت:منظور...منظورت چيه؟
از لكنت لعنتي كه داشت متنفر بود.
ته هيونگ اين بار جلو نيومد.نمي خواست بيشتر از اين معذبش كنه:تو ازم خوشت مياد؟
با لبخند پرسيد.
جونگ شوكه لباشو چند بار باز و بسته كرد ولي صدايي از بينشون خارج نشد.
به خودش حق ميداد.يه مرتيكه ي خوشتيپه خيس با بالا تنه ي برهنه و لباس زير نسبتا كوتاه در حالي كه قطرات اب گاها از روي موهاش رو صورتش چكه ميكرد رو به روش ايستاده بود و ازش مي پرسيد كه ازش خوشش مياد يا نه...
خودشو عقب تر كشيد:چي...چي داري ميگي؟تو پسري...
جمله ي آخرشو انگار كه داره حقيقته فراموش شده اي رو ياداوري با صداي بلند گفت.
:و تو براي ديدن بدن لخته يه پسر مهموني گرفتي.
خونسرد جواب داد.
:من...من نميخواستم...
ته هيونگ وسط حرفش پريد.جونگ كوك دستپاچه به شدت براش فان بود اما جيمين هر لحظه ممكن بود برسه.به خودش قول داد بعدا حتي يك لحظه اشو هم از دست نده.
:چون به نظر مياد نميدوني جونگ.برات توضيحش ميدم..
پسرا هم ميتونن باهم باشن.
و چشمكي به چهره ي مبهوته جونگ كوك زد و به عقب چرخيد و زير دوش برگشت...
بايد فرصته كنار اومدن با خودشو بهش ميداد.
***
چند ساعتي از رفتنشون ميگذشت.نميدونست بايد چه فكري راجبش داشته باشه...
ته هيونگ با گستاخيه تمام دست اونو...
دست اونو...
گذاشته بود رو...
محكم سرشو به دو طرف تكون داد...
نه نبايد بهش فكر ميكرد.كف هردو دستشو روي گونه هاي داغش گذاشت...
بايد چيكار ميكرد؟
اين بزرگ ترين سوالش بود.دوست داشت با كسي حرف بزنه...
اما كي؟
هيچ دوستي نداشت و پدر و مادرش آدماي مناسبي براي حرف زدن در اين مورد نبودن!
وقتي ديد از شدت درموندگي داره به جيمين فكر ميكنه خواست بلندشه و سرشو به ديوار بكوبه...
اون احمق قطعا مزخرف ترين انتخاب بود!
پوف كلافه اي كشيد و از روي كاناپه بلند شد...
ته هيونگ چرا اينقدر شبيه ته بين بود؟
قبول اونا دو قلو هاي همسان بودن ولي...
چرا مثل هم رفتار ميكردن؟ته بين هم از خجالت دادنش خوشش مياد...
با به ياد اوردن جمله ي آخر ته هيونگ صورتش حتي داغ تر شد...
اون گفته بود پسرا هم ميتونن باهم باشن؟
منظورش...
منظورش اين بود كه...
يعني ميخواست باهاش باشه؟
يعني ته هيونگ و اون...
گريه اش نگرفته بود ولي هق هق كرد...
حتما خل شده بود.ته هيونگ داشت باهاش شوخي ميكرد...
نمي تونست جز اين باشه...
اون فقط از مسخره بازي هايي كه جونگ تو اين مدت انجام داده كلافه بود و اينجوري ميخواست اونو به خودش بياره...
هرچند وقتي فردا صبح ته هيونگ با لبخند جلوش ايستاد و پرسيد كه ايا به پيشنهادش فكر كرده يا نه فهميده بود كه افكارش راجب مسخره بودن اين ماجرا ها اونقدرا هم درست نبوده....
YOU ARE READING
I need your green light
Fanfictionجونگ كوك تازه از يك مسافرت طولاني برگشته... اون قراره به عنوان مدير بخش تو يك شركت حساب داري مشغول كار بشه... اما با چيزي مواجه ميشه كه هيچوقت انتظارشو نداشته... پسري كه رو به روش ايستاده نميتونه دوست دختر سابقش باشه...