حساب كرد و بيرون اومد...
حالا بايد دعوتش ميكرد...
بهتر بود اول به خونه برگرده اينجوري وقته بيشتري براي فكر كردن راجبش داشت...
اون هنوز نميدونست كه دقيقا چي بايد بهش بگه؟
اما از يك چيز كاملا مطمئن بود...
اون بايد يه چيزايي رو براي خودش حل ميكرد...
ميدونست كه نميتونه اينجوري ادامه بده...
اگه ميديد...
اگه فقط ميتونست يك نگاه...اره يك نگاه كوتاه به بدنش بندازه همه چيز حل ميشد...
اينبار ميتونست با همه ي وجود باور كنه كه اون يك پسره و نه دوست دختر سابقش...
شايد بعدش حتي ميتونست با ته هيونگ دوست بشه...
اونا واقعا رفقاي خوبي براي هم ميشدن...
ته هيونگ پسر شيريني بود...با اون موهاي كوتاه و رنگارنگ و لباساي گشاد و البته كه لبخنداي دلنشين...
جونگ كوك دوستاي زيادي نداشت...
نه اينكه كسي نخواد باهاش رفاقت كنه...نه...
اون واقعا محبوب بود ولي اگه راستشو بخواين حوصلشو نداشت...
هيچ وقت آدماي خوبي براي رفاقت به پستش نخورده بود و اون...
آره...احساس خوبي به نسبت به اينجور روابط نداشت...
آدماي دورويي كه وقتي باهاش بودن مجيزشو ميگفتن و پشت سرش ازش به عنوان عابر بانك ياد ميكردن...
ترجيح ميداد تنها بمونه...
مگه تنهايي چه مشكلي داشت؟
اما الان براي اولين بار حس متفاوتي داشت...
با اينكه بدنش در اشتباه بود و با اومدن اسم ته هيونگ قلبش به تالاپ تولوپ مي افتاد و سيستم هورموني بدنش خل بازي در مياورد و يهو يك عالمه آدرنالين به خونش ميريخت ولي...
جونگ ميدونست كه همه ي اينا حل ميشن...
كافيه ته هيونگو يك بار از نزديك چك كنه و بعد...معلومه كه بدنش از اشتباه در ميادو اونو از دست اون حجم از ادرنالين خلاص ميكنه و شروع ميكنه به ترشح هورمون رفاقت...البته اگه همچين چيزي وجود داشته باشه...
ماشينو جلوي عمارت پارك ميكنه و پياده ميشه...
بايد چيزي بخوره...
همون طور كه به طرف خونه ميره گوشيشو در مياره و سفارش غذا ميده...
فك ميكنه كه راحت تره اگه به جيمين زنگ بزنه...
اون پسر قطعا از اينكه يك دست غذاي مفت براي نهار گيرش بياد خوش حال ميشه...
ديگه تعلل نميكنه...
خودشو روي مبل ميندازه و شماره ي جيمين رو ميگيره...
خوش بختانه اون پسر خجالت سرش نميشه و با اولين تعارف قبولش ميكنه...
جونگ توضيح ميده كه ميخواد يه مهمونيه خودموني تو استخر بگيره و اونا به چيزي نياز ندارنو و جونگ كوك همه چيزو براشون آماده ميكنه...
همين طور بيشتر از يك ميليون بار تاكييد ميكنه كه حتما بايد ته هيونگ رو هم با خودش بياره...
جيمين قول ميده هر طور شده با خودش ميارتش و نيازي نيست نگران چيزي باشه...
با خياله راحت باهاش خداحافظي ميكنه...
آفريني به خودش ميگه...
تماس گرفتن با جيمين ايده ي فوق العاده ايي بوده...***
امروز آخر هفته بود و روز موعود...
واقعا عجله داشت پس تعلل نكرده بود و اونارو براي آخر همون هفته دعوت كرده بود...
تو اين يك هفته هر طور كه تونسته بود از ته هيونگ فاصله گرفته بود...
به خودش اعتماد نداشت...
نميتوست اجازه بده مردم دوباره چهره ي مضحك تو ديوار فرو رفتشو ببينن...
از قبل خواسته بود آب استخرو عوض كنن...
خودش شخصا دماشو چك كرده بود و ميز غذاي فوق العاده اي درست كنار آب تدارك ديده بود...
ميخواست همه چيز براي امروز كامل باشه...
ساعتو چك كرد...
چيزي تا زمان رسيدنشون نمونده بود...
زمان براش سخت تر از هميشه ميگذشت...
تصميم گرفت صفحه ي اينستاگرامشو چك كنه...
هنوز صفحه ي گوشيش كامل بالا نيومده بود كه بهش اطلاع دادن مهموناش رسيدن...
گوشيشو روي ميز گذاشت و به طرف در حركت كرد...
لبخند زد، جيمين به قولش عمل كرده بود...
از همون اول به سمت استخر هدايتشون كرد...
ديگه نمي تونست صبر كنه...
:خب، جيمين اين براي توه...
و مايوي قرمز رو به طرفش گرفت...
مايوي جيمين شرت يك تيكه ي گشادي بود...
نرم مايوي مردونه...
ولي از رونماييه مايوي ته هيونگ خجالت كشيد و اونو همون طور كاور شده به دستش داد...
:از كجا ميدونستين رنگ قرمز به من مياد رئيس؟
جيمين با لبخند ازش پرسيد...
خب اون فقط ارزون ترين مايو رو براش گرفته بود و هيچ ايده اي راجب رنگ مايوش نداشت ولي با پر رويي جواب داد:من سليقه ام خوبه جيمين شي...
ته هيونگ تشكر كرد...
بدون اينكه به طرفش برگرده جوابشو داد...
نميخواست نا ديده اش بگيره ولي از نگاه كردن بهش خجالت مي كشيد...
:من براي عوض كردن لباس به اتاقم ميرم...
شما ميتونين همين جا امتحانشون كنين...
تمام مدتي كه داشت به سمت اتاقش ميرفت فقط به يك چيز فكر ميكرد...
ته هيونگ قطعا تو اون لباس فوق العاده ميشه...
اون بدن كشيده اي داره و ...
بذاقشو قورت ميده...
تپش قلبش حتي شديد تر شده...
فقط چند دقيقه ي ديگه طاقت بيار جونگ...
مايوي خودشو كه يه شرت بلنده رو ميپوشه...
حس ميكنه بايد چيزي هم براي پوشوندن بالا تنش بپوشه...
تيشرت كوتاهي رو به تن ميكشه...
حالا خوب شد...
اونجوري واقعا خجالت اور بود...
به مايو ي كوتاه و جذبي كه براي ته هيونگ خريده فكر ميكنه...
خب اون مجبوره ديدش بزنه...
كمي معطل ميكنه...
براي ديدنش تو اون لباس عجله داره ولي نميخواد هول به نظر برسه...
ده دقيقه اي گذشته...
تا الان بايد لباساي لعنتيشونو پوشيده باشن...
قلبش تو دهنش ميزنه ولي سعي ميكنه خودشو كنترل كنه...
قبل از اينكه تو محوطه ي استخر پا بگذاره چندتا نفس عميق ميكشه...
:تو ميتوني جونگ...
اروم وارد ميشه...
سرش پايين نگه ميداره...
نميخواد دوباره گند بزنه...
با شنيدن صداي خنده ي ته هيونگ سرشو بالا مياره...
چيزي كه جلوشه نفسشو بند مياره...
بالا تنه ي صاف و سفيدش...
شكم شيش تيكه اش...
عضلات در هم پيچيده ي بازوهاش...
همه ي اينا جاي شكي براش نميزاره...
اون قطعا يك پسره...
يك پسره فوق خوشتيپ...
با اين همه حس ميكنه اين بدن براش آشناست...
اين رنگ پوست...
انگار كه قبلا ديده باشتش...
انگار كه حتي لمسش كرده باشه...
حس ميكنه حسه لمس تموم قسمت هاي بدنشو از حفظه...
حتي پلك نميزنه...
اين لعنتي خوده بهشته...
علارغم تصوراتش هيچ جوره هورمون رفاقت تو بدنش ترشح نميشه...
مطمئنه آدرنالين تو بدنش طغيان كرده...
داغ كرده...
ديگه نيازي نمي بينه ك جاهاي ديگشو چك كنه...
با اين همه از روي كنجكاوي نگاهشو پايين ميكشه...
چييييييييييي؟
اين چرا مايوي گشاد بي ريخت جيمين رو پوشيده؟!***
و همانا حوري نظر ندادگان را حلال نمي كرد...
YOU ARE READING
I need your green light
Fanfictionجونگ كوك تازه از يك مسافرت طولاني برگشته... اون قراره به عنوان مدير بخش تو يك شركت حساب داري مشغول كار بشه... اما با چيزي مواجه ميشه كه هيچوقت انتظارشو نداشته... پسري كه رو به روش ايستاده نميتونه دوست دختر سابقش باشه...