شروع به جويدن لباش كرد...
:آخر كار خودتو كردي....
اره؟
تو يه پسرو تو خونش خفت كردي و...
لعنت بهت ...
جونگ كوك در حالي اين حرفا رو به خودش ميزد كه رو كاناپه ي اپارتمان خودش درست رو به روي تلوزيون نشسته بود...
اون روز حتي تو رستورانم گندزده بود...
دستپاچه و قبل اينكه غذاشو تموم كنه صورت حساب رو پرداخت كرده بود و از اون جا فرار كرده بود...
:يني راحت به خونه برگشتن؟
بايد ميرسونديشون عوضي...
:هيچوقت نبايد بزاري بفهمه كه به يادش اوردي جونگ...
لعنت بهش...
واقعا لباي نرم...
از حرفي كه ميخواست به زبون بياره شوكه شد...
:اون يك مرده عوضييي...
نامجااااا...
به چي داره فكر ميكني...
و كف دستشو رو پيشونيش كوبيد...
بايد سعي ميكرد فراموشش كنه...
ولي اون بوسه واقعا هات بود...
اون دو سالي بود كه كسي رو نبوسيده بود حتي فكر كردن به اون بوسه وجودشو به لرز در مي اورد...
:نه اين درست نيست جونگ...
تو نميتوني همچين فكراي كثيفي راجب اون پسر داشته باشي...
اونم نه هر پسري...
به خودت بيا مرد...
اون قل ديگه ي ته بينه...
تو فقط گيج شدي...
چون اون پسر خيلي شبيه ته بينه...
تو عاشق ته بيني نه اون...
تو دوست داري ته بين و ببوسي نه اونو...
اره...
چون شبيه ته بينه گيج شدي...
مثل ته بين نگاهت ميكنه...
مثل ته بين ميخنده...
مثل اون موقع عطسه كردن تف ميكنه تو صورتت...
مثل اون هول هولكي غذا ميخوره...
لعنت بهش...
يني حس لباي دوقلو ها هم شبيه همه؟؟
***
از اين بخش كه بدل ته بين رو بهش معرفي كرد متنفر بود...
با خودش فكر ميكرد احتمال اينكه هرجا ميره ته هيونگ جلوش سبز بشه دقيقا يك به بيست و هفت بود...
قطعا كه آمار بالايي نيست...
پس چرا هر جا ميرفت اون پسرو مي ديد؟
و واقعا نمي تونست كه نگاهش نكنه...
همين چند دقيقه پيش خودشو به مزخرف ترين شكل ممكن مضحكه مردم كرده بود...
براي شستن دستاش قبل اينكه براي غذا خوردن به سلف بره به روشويي رفته بود...
دستاشو شسته بود و داشت به طرف سالن حركت ميكرد كه...
باورش نمي شد كه اين تنديس زيبايي همون ته هيونگ ديروزي باشه...
شوكه نگاهش كرد...
چرا يك پسر بايد اينقدر خوشگل باشه؟؟
بايد اعتراف ميكرد اين مدل مو واقعا بهش مياد...
البته اينكه رنگ فانتزي و جلف موهاش رو هم ريمو كرده بود تو اين تغير يه هويي بي تاثير نبود...
يني اگه ته بين هم موهاشو شلخته رو صورتش مي ريخت همين قدر ناز ميشد؟؟
امكان نداشت ته بين رو به خاطر بياره و لبخند نزنه...
ولي واقعا اين لبخند عاشقانه براي تصور ته بين بود؟
قبل اينكه جواب سوالشو بده صداي قامپ بلندي به گوشش رسيد و ...
پيشونيش چرا درد ميكرد؟
به عقب برگشت...
اين ديوونه ها به چي داشتن مي خنديدن؟
ته هيونگ با خنده اي كه به زور سعي ميكرد قورتش بده داشت به طرفش مي اومد...
:حالتون خوبه؟
جونگ ناخوداگاه به لباش نگاه كرد...
لعنت بهت جونگ...
به خودت بيا...
سعي جرد نگاهشو از لباي جونگ بگيره...
ته هيونگ حين اينكه داشت دستاشو جلو چشماشاش تكون ميداد تا توجهشو به خودش جلب كنه دوباره صداش كرد...
بهت حق ميدم جونگ...
واقعا لباي فوق العاده اي داره...
ولي چشماشم به همون اندازه قشنگن...
پس سعي كن اون نگاه لعنتيتو قدر ده سانت بالا بياري ببيني چه گندي زدي؟!
احساس سرگيجه ميكرد...
پيشونيش درد ميكرد...
همين چند لحظه ي پيش صداي بلندي شنيده بود...
چند نفر مي خنديدن...
ته هيونگ ازش حالشو مي پرسيد...
تمام اينا ميتونست فقط يه دليله احمقانه داشته باشه...
اون در حالي كه با يه لبخند احقانه داشت لباي ته هيونگ رو ديد ميزد با كله رفته بود تو ديوار...
كوتاه جواب ته هيونگ رو داد...
بايد هرچه سريع تر اون جوه مزخرفه خجالت اورو ترك ميكرد...
در حالي كه داشت به سمت دفترش ميرفت به اين فكر مي كرد كه بچه هاي بخش حين غذا خوردن به لطف اون سوژه ي جالبي براي حرف زدن و خنديدن دارن...
بچه ها ببخشيد اين پارت كم بود...
من زياد حالم خوب نيست...
دارم ميميرم🤦🏻♀️
مريضيم يكم خنده داره نمي تونم بگم😂🤦
مثل هميشه مرسي از نظرات قشنگتون...
لاو يو آل💙💙
YOU ARE READING
I need your green light
Fanfictionجونگ كوك تازه از يك مسافرت طولاني برگشته... اون قراره به عنوان مدير بخش تو يك شركت حساب داري مشغول كار بشه... اما با چيزي مواجه ميشه كه هيچوقت انتظارشو نداشته... پسري كه رو به روش ايستاده نميتونه دوست دختر سابقش باشه...