6:48
هری:اماده ایی؟
ل
و:فک میکنی خوب شدم؟؟
لویی نگاهشو از ایینه گرفت ،هری نزدیکش شد و صورتشو قاب گرفت و به چشای ابی پسرش نگاه کرد
هری:معلومه تو همیشه خوبی!
نایل وارد اتاق شد و با دیدن اون دو تا پسر چشاش برق زد
نایل:به به، اینجا رو ببین
هری پیشونی لویی رو بوسید با صدای مادرش از اتاق بیرون رفت
هری:من برم کار دارم .. منتظرم، زود بیا
نایل همزمان میخواست با هری از اتاق بیرون بره، لویی بازوشو گرفت
نایل:چیزی شده؟
لو:زین نیومد؟
نایل:نمیدونم.. فکر نمیکنم، ولی مطمئنم میاد
نایل لبخند اطمینان بخشی زد و جلو اومد و لویی رو بغل کرد
نایل:کم کم باید بریم
لویی و نایل وارد حیاط عمارت شدن، جایی که صندلی واسه مهمونا گذاشته بودن و یه میز بزرگ با غذا و نوشیدنی
لویی تنهایی به دور و اطرافش نگاه میکرد قیافه اش کاملا استرسو نشون میداد
انه نزدیکش شد و شونه های لویی رو فشار داد
انه:چرا انقدر استرس داری عزیزم؟
لو:منتظرم زینم، پس چرا نمیاد؟
انه:چون هنوز وقتش نرسیده ، هنوز مهمونا هم نیومدن ،حتی پدر روحانی
لویی نگاهی به اطراف کرد، راست میگفت هنوز مهمونا نیومدن، انه به هری اشاره کرد
انه:باورم نمیشه بالاخره دارین ازدواج میکنین
انه با دیدن هری چشاش برق میزد ،سرشو پایین گرفت و اشک سمج گوشه چشمشو پاک کرد
انه:نگاش کن، ازصبه داره اینور اونور میدوعه.خدای من اون حتی بند کفشاشم نبسته!
لویی و انه بلند خندیدن و هری بهشون نزدیک شد
هری:اینجا چه خبره؟ دارین پشت سرم حرف میزنین؟
لویی خندید و سرشو پایین انداخت
انه:هری،پسرم .. همسر عزیزت استرس داره
هری:چرا؟ لو؟
هری اخم کوچیکی کرد
انه:اممم...خب من برم همه جارو چک کنم چیزی از قلم نیوفته
هری لبخند کوچیکی به مادر زد و دوباره روشو به لویی گرفت
هری:هی، چی شده؟
لو:هیچی ،هیچی خوبم
هری:مطمئنی؟
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨