18

313 48 23
                                    

6:48

هری:اماده ایی؟

ل

و:فک میکنی خوب شدم؟؟

لویی نگاهشو از ایینه گرفت ،هری نزدیکش شد و صورتشو قاب گرفت و به چشای ابی پسرش نگاه کرد

هری:معلومه تو همیشه خوبی!

نایل وارد اتاق شد و با دیدن اون دو تا پسر چشاش برق زد

نایل:به به، اینجا رو ببین

هری پیشونی لویی رو بوسید با صدای مادرش از اتاق بیرون رفت

هری:من برم کار دارم .. منتظرم، زود بیا

نایل همزمان میخواست با هری از اتاق بیرون بره، لویی بازوشو گرفت

نایل:چیزی شده؟

لو:زین نیومد؟

نایل:نمیدونم.. فکر نمیکنم، ولی مطمئنم میاد

نایل لبخند اطمینان بخشی زد و جلو اومد و لویی رو بغل کرد

نایل:کم کم باید بریم

لویی و نایل وارد حیاط عمارت شدن، جایی که صندلی واسه مهمونا گذاشته بودن و یه میز بزرگ با غذا و نوشیدنی

لویی تنهایی به دور و اطرافش نگاه میکرد قیافه اش کاملا استرسو نشون میداد

انه نزدیکش شد و شونه های لویی رو فشار داد

انه:چرا انقدر استرس داری عزیزم؟

لو:منتظرم زینم، پس چرا نمیاد؟

انه:چون هنوز وقتش نرسیده ، هنوز مهمونا هم نیومدن ،حتی پدر روحانی

لویی نگاهی به اطراف کرد، راست میگفت هنوز مهمونا نیومدن، انه به هری اشاره کرد

انه:باورم نمیشه بالاخره دارین ازدواج میکنین

انه با دیدن هری چشاش برق میزد ،سرشو پایین گرفت و اشک سمج گوشه چشمشو پاک کرد

انه:نگاش کن، ازصبه داره اینور اونور میدوعه.خدای من اون حتی بند کفشاشم نبسته!

لویی و انه بلند خندیدن و هری بهشون نزدیک شد

هری:اینجا چه خبره؟ دارین پشت سرم حرف میزنین؟

لویی خندید و سرشو پایین انداخت

انه:هری،پسرم .. همسر عزیزت استرس داره

هری:چرا؟ لو؟

هری اخم کوچیکی کرد

انه:اممم...خب من برم همه جارو چک کنم چیزی از قلم نیوفته

هری لبخند کوچیکی به مادر زد و دوباره روشو به لویی گرفت

هری:هی، چی شده؟

لو:هیچی ،هیچی خوبم

هری:مطمئنی؟

only YOU [Larry & Ziam]Where stories live. Discover now