9:10 AM
حوله رو دور سرش پیچید و همزمان از پله ها پایین اومد
فنجونای قهوه رو چید و شروع به درست کردن پنکیک شد
لویی سری وارد اشپز خونه شد و در یخچالو باز کرد
لو:گشنمه دارم میمیرم
هری خندید و به لویی نگاه کرد
هری:یه وقت سلام ندی!
لویی سرشو از تو یخچال بیرون اورد و مردشو که مشغول درس کردن پنکیک بود از پشت بغل کرد
لو:سلام! صبح بخیر، خوبه؟
هری برگشت و چشمای ابی و خوشرنگ پسرش نگاه کرد
هری:خوب خوابیدی؟
لو:اوهوم
هری خم شد و بوسه کوچیکی به لبای لویی داد
ولی با صدای زین سری عقب کشید
زین:سلام
لو:سلام زی همیشه بد موقع میای ولی بیا بشین
هری خندید و زین هم خجالت زده سرشو انداخت پایین و خندید
لویی صندلی رو برای زین عقب کشید و اجازه داد بشینههری:قهوه میخوری؟
زین:آره،مرسی
زین توجه کردنا لویی بهش رو کامل فهمیده بود،حتی دیشب بعد از مراسم که تو کلاب پسرا داشتن گپ میزدن تا اونجایی ک لویی میتونست با زین وقت میگذروندو هواشو داشت
اون میخواست جبران کنه و زین این اجازه رو بهش داده بود شاید میتونست دوباره جبران کنه شاید دوباره مثله هم دوباره صمیمی شن
هری:خب زین،تعریف کن این یکسال کجا بودی؟ جیکار میکنی؟
زین:خب من معلم شدم!
لو:جدی؟!
لویی ذوق زده رو صندلی نشست و منتظر ادامه ی حرفای زین بود
زین:خوب، تقریبا شیش ماهه نقاشی یاد میدم به بچه های بی سرپرست
لویی:بهت افتخار میکنم داداش
زین:مرسی
رایان:سلام صبح بخیر
همه نگاه به سمت رایان برگشت
لویی:هی صبح بخیر
لویی بلند شد به رایان دست داد وخودش کنار هری رفت
هری:صبح بخیر
رایان لبخند گنده ایی به همه زد وبعد کنار زین نشست
زین:هی چه خبرته!!
زین از درد پهلوش به خودش پیچید وقتی رایان با ارنجش محکم بهش کوبید
رایان:هیییسسس.. اروم بابا ...میمیردی منم بیدار کنی؟!
رایان تو گوش زین اروم گفت
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨