19

361 46 17
                                    

9:10 AM

حوله رو دور سرش پیچید و همزمان از پله ها پایین اومد

فنجونای قهوه رو چید و شروع به درست کردن پنکیک شد

لویی سری وارد اشپز خونه شد و در یخچالو باز کرد

لو:گشنمه دارم میمیرم

هری خندید و به لویی نگاه کرد

هری:یه وقت سلام ندی!

لویی سرشو از تو یخچال بیرون اورد و مردشو که مشغول درس کردن پنکیک بود از پشت بغل کرد

لو:سلام! صبح بخیر، خوبه؟

هری برگشت و چشمای ابی و خوشرنگ پسرش نگاه کرد

هری:خوب خوابیدی؟

لو:اوهوم

هری خم شد و بوسه کوچیکی به لبای لویی داد

ولی با صدای زین سری عقب کشید

زین:سلام

لو:سلام زی همیشه بد موقع میای ولی بیا بشین

هری خندید و زین هم خجالت زده سرشو انداخت پایین و خندید
لویی صندلی رو برای زین عقب کشید و اجازه داد بشینه

هری:قهوه میخوری؟

زین:آره،مرسی

زین توجه کردنا لویی بهش رو کامل فهمیده بود،حتی دیشب بعد از مراسم که تو کلاب پسرا داشتن گپ میزدن تا اونجایی ک لویی میتونست با زین وقت میگذروندو هواشو داشت

اون میخواست جبران کنه و زین این اجازه رو بهش داده بود شاید میتونست دوباره جبران کنه شاید دوباره مثله هم دوباره صمیمی شن

هری:خب زین،تعریف کن این یکسال کجا بودی؟ جیکار میکنی؟

زین:خب من معلم شدم!

لو:جدی؟!

لویی ذوق زده رو صندلی نشست و منتظر ادامه ی حرفای زین بود

زین:خوب، تقریبا شیش ماهه نقاشی یاد میدم به بچه های بی سرپرست

لویی:بهت افتخار میکنم داداش

زین:مرسی

رایان:سلام صبح بخیر

همه نگاه به سمت رایان برگشت

لویی:هی صبح بخیر

لویی بلند شد به رایان دست داد وخودش کنار هری رفت

هری:صبح بخیر

رایان لبخند گنده ایی به همه زد وبعد کنار زین نشست

زین:هی چه خبرته!!

زین از درد پهلوش به خودش پیچید وقتی رایان با ارنجش محکم بهش کوبید

رایان:هیییسسس.. اروم بابا ...میمیردی منم بیدار کنی؟!

رایان تو گوش زین اروم گفت

only YOU [Larry & Ziam]Where stories live. Discover now