زیپ بوتای مشکی براقشو بالا کشیدو کوله شو دوشش انداخت
ز:باشههه ،ویلیام میشه مثل بچهای دوساله باهام رفتار نکنی؟
و:احمق روانی دیکهد، به خاطر خودت میگم،برو گمشو
درو محکم روش بست زین نفسشو بیرون دادو از فضای سبز خونه لری بیرون اومد
بالاخره داشت رویای سالای قبلشو زندگی میکرد، حالا دیگه میتونست با خیال راحت تنهایی قدم برداره و کسیم نیست سراغشو بگیره، زین باید از بین خانواده اش و اینده اش یکیو انتخاب میکرد
وارد کافه کوچیکی شدو سمت پیشخان رفت
ز:سلام اگهی تونو دیدم
دختر مو کوتاه نسبتا تپلی لبخندی زدو زینو سمت در راهرو راهنمایی کرد
-: اونجا برو درخاستتو اونجا بده
ز:خیلی ممنون
در زدو وارد اتاق شد با دیدن چهره آشنا جا خورد
پسر روبه روش ک هنوز سرشد بالانداده بود که زینو ببینه گفت: بفرمایید
ز:فا،،اک
پسر سرشو بالاآورد با دیدن زین خشکش زد
ر:هی پسررر
ز:رایان، باورم نمیشه
سری از رو صندلی بلند شدو سمتش رفت زینو محکم بغل کرد
ر:وای چرا هیچ خبری بهم ندادی اینجا چیکار میکنییی؟
رایان ذوق زده گفت، و هول زنینو سمت صندلی های چوبی هول داد تا بشینه
ر:بزار بگم برات قهوه ایی چیزی بیارن
رایان از اتاق بیرون رفتو بالافاصله داخل شد
ر:تو یهو کجا غیبت زد؟؟در ب در دنبالت گشتم
ز:خوب راستش .. نمیخاستم بیشتر جا گیر باشم، بالاخره ی روز باید میرفتم
ر:حداقل کاش بهم میگفتی
ز:میگفتم ک نمیزاشتی برم، همون موقع هم زیاد موندم ،نمیخاستم رابطه ات به خاطر من با کاترین بهم بخوره ،، میدونیی..
ر:بیخیال داداش اینارو ول کن، حالا بگو ببینم اینجا چیکار میکنی؟دیدی بالاخره اومدی !
ز:آره لویی باعث شد بیام، اینجا زندگی میکنه منم یه مدت اومدم اینجا، با یکی از دوستام، ویلیام
با باز شدن در همون دختری که زین اول دیدش با ۲تا فنجون قهوه داخل اومدو اونا گذاشت رو میز و رفت
ز:تو چی شد اینجایی؟
ر:راستش یه مدت بعد از کاترین خاستگاری کردم، محبورم کرد ک حتما باید بیایم اینجا، اینجا داداشش شرکت داره خودش اونجا کار میکنه، منم اینجارو واسه خودم دستو پا کردم
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨