چند روزی از اون اتفاق گذشته بود
زین اروم شده بود و ویلیام خیالش از زین راحت شده بود
حتی چند شبی اتفاق افتاد که لویی و ویلیام برای خرید غذا و وسایل ضروری زینو تو خونه تنها میزاشتنلویی سیگارشو زی پاش له کرد و کیسه های خریدو از ویلیام گرفت
و:ما اومدیمم
لو:زین خوابی؟؟؟
ویلیام سمت اتاق زین رفت
و:هی چطوری؟
ز:اومدین؟کم کم داشت خوابم میبرد
و:گشتنه؟میخوای چیزی بخوری؟
ز:نه میخوام بخوابم
و:خیلی خب شب بخیر
زین شببخیر اروم گفت و ملحفه رو خودش کشید
چشاش داشت گرم میشد که با صدای ویبره گوشیش چشاشو باز کرد
بیخیال چشاشو بست ولی طولی نکشید که این دفعه زنگ خورد
عکس صفا،خواهرش نمایان شد و بلافاصله قطع شد
گوشیوبرداشتو مسیجشو چک کرد
ص:ویلیام سلام، منم صفا،خواهر زین، خبری از زین داری؟بهم مسیج بده
از بین خانواده فقط صفا بود ک به زین اهمیت میداد
دنیا ولیحا بیشتر شاید از رو ترس از یاسر خبری از زین نمیگرفتن، چون تهدید شده بود، چون زین برای یاسر مرده بودز:این شماره منه ،صفا دلم برات تنگ شده ...زین
ص:منم همینطور، امروز لوتی رو دیدم، میگفت رفتی نیویورک پیش لویی
ز:آره عزیزم،اینجام،همه چی خوبه؟بقیه خوبن؟؟
ص:تعریفی نداره، تو خونهنمیتونیم حرفی ازت بزنیم، الان مامان و بابا خونه نیستن با دنیا و ولیحا تصمیم گرفتیم باهات حرف بزنیم ،از وقتی رفتی گوشیامون دائم چک میشه، به همه مون شک کردن
ز:خدای من، متاسفم صفا بابت همه چی..
ص:هی ناراحت نباش داداش، ما ازت ناراحت نیستیم ،بهت افتخار میکنیم،تو دبیرستان دیدیم که خیلیا مثل توعن ، تو مریض یا همچین چیزی نیستی، امیدوارم بتونم ببینمت کی برمیگردی؟
ز:معلوم نیست، ولی برگشتم باید همو ببینیم دلم برای ۳تاتونتنگ شده
ص:ماعم همینطور، خب باید بریم امیدارمروزای خوبی داشته باشی شب بخیر
دیگه بله کنکور و درسو این داستانا...😂💔
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨