لو:همه چی خوبه؟
لویی با نگرانی پرسید
ویلیام با یه سر تکون دادن ب نشونه مثبت اکتفا کرد
زین تو ماشین لویی خوابش برده بود
و:اثرات داروها روش تاثیر گذاشته خیلی میخوابه..
لویی لطفا درباره اش ب کسی فعلا چیزی نگو، مخصوصا لیام، تا بعدا خودم بهش بگم.لو:باشه، خیالت راحت
و:یه چیز دیگه..
لویی منتظر موند
و:لیام.... گیه؟؟
لو:نمیدونم ویلیام، ولی خب تو این مدتم با دختری ندیدمش، بجز دراماها
ویلیام چیز دیگه ایی نپرسید
لو:میخوای ببرمش خونه ؟ تو بمون بازی رو ببین
و:ن خودم میبرمش خونه
لو:خیلی خب،شب میبینمت
و:فعلا
ویلیام سوار ماشین شدو سمت خونه لری روند
اثرات دارو اینقدر زینو سنگین کرده که فرقی با ییهوشی نداشت، البته خب .. چاره ایی هم نداشت ، باید استفاده شون میکرد
ساعت۱۱ ونیم شب زین با شکم گرسنه از خواب بیدار شدو بدون هیچ حرفی سمت اشپز خونه رفت ، هر چی که بنظرش باهاش سیر میشدو برداشتو سمت کاناپه رفت و پیش ویلیام نشست
و:ساعت خواب!
ز:چند ساعته خوابیدم؟
و:۶.۵ ساعتی میشه
ز:امروز ب فاکرفتم،قطعا لویی از دوستی با من پیش لیام و هری و اون رفیق زردش خجالت میکشه
و:اهمیت نداره، داشتی میمردی
ز:خودمم نفهمیدم چم شد، دست خودم نبود، همیشه وقتی همین حالت میشم،سردردش از سردرد بعد مستیم بد تره.
و:ولی زین تو ثابقه نداشتی تب کنی
ز:نمیدونم ..اهمیت نمیدم
مکالمه شون دیگه ادامه پیدا نکرد،تا لویی وارد شد
لو: سلام بچها، ببخشید دیر شد
و:سلام،موقعی میبخشمت که شامم اورده باشی
لو:خب خوبه تو این مورد خوش شانم
ویلیام سرخوش سمت لویی رفت و ۲تا ظرف غذارو ازش گرفت
لویی جوری ک زین نشنوه در گوش ویلیام حرف زد
لو:حالش خوبه؟
و:تعریفی نداره!
لو:چرا تو این چند سال من نفهمیدم
و:اوایل خودشم نمیدونست، همین پارسال فهمیدیم
لو:خانواده اش میدونن؟
ویلیام سرشو به علامت منفی تکون داد
و:هی زی زی بیا مرغ سوخاری
ویلیام بلند گفت
زین بدون حرفی وارد اشپز خونه شد
خواست بشینه رو صندلی ک دست لویی مانعش شد
لو:ممکنه حرف بزنیم؟
ز:من جز متاسفم هیچی ندارم بگم، من ابروتو پیش رفیقات بردم.
لو:ولی من دارم، زین از تو بعید بود چیزی از من پنهون کنی؟لطفا باهام حرف بزن بگو این یکی دو سال چ اتفاقی برات افتاده، خیلی عوض شدی،چرا باید همه چیزو از ویلیام بشنوم
ز:آدم وقتی همه چیزو از دست بده همین میشه، عقلمو، خانواده مو،درسو دانشگاهمو، رفاه مو... و تو... لویی
لویی با شنیدن اسم خودش دلش ریخت
خیلی کم اتفاق میوفتاد لویی گریه کنه ، حتی بچگیاش میخورد زمین یا چیزی باب میلشم نبود با گریه کردن مقاومت میکرد
لو:متاسفم زین، قول میدم جبرانش کنم خواهش میکنم بزار مثل قبل بشیم، جبرانشون میکنم خواهش میکنم
زینو بغل گرفت
زین متقابلا لویی رو تو بغلش فشار داد
ز:دیوونه
کوچیک خندید و پس گردنی به لویی زد
و:بیا بشین زین هری بفهمه اشک زنشو دراوردیم جفتمونو جر میده
لویی با شنیدن اسم زن مشتشو به بازو ویلیام زدو خندید
ز:بیا شام بخوریم لو
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨