با تاخیر خیلییییلی زیاد
ببخشید دیر شد
ممنون از همه کسایی ک پیگیر بودن و اد کردین این بوکو تو ریدینگ لیستاتون
بوس ب همه تون
قول میدم هفتگی آپ کنم دیگه کنکور تموم 😂😂😂💞تابستون کم کم داشت رو به اتمام میرفت و جاشو به هوای خنک پاییزی میداد
از خالی بدون کافه نگاهی متعحب به اطرافش انداخت
تابلو رو دید که زده بود بسته اس
ز:کسی یادش رفته تابلو رو برگردونه؟
توماس یکی از افراد کافه نگاهی ب زین انداخت
ت:نه،امروز کافه بسته اس
ز:برای چی؟
توماس که سعی داشت لکه های روی میزو از بین ببره گفت
ت:شب رزرو شده
رز:هیییی، زین بدو بیا کلی کار ریخته رو سرم
زین با رز سمت آشپز خونهرفتن
ز:میخوای کیک درست کنی؟
رز:اره ولی .. فکر کنم خراب کردم
زین به مواد کیک نگاه کرد
ز:مطمئنی چیزیو یادت نرفته؟
رز خیلی جدی جواب نه رو داد
ز:میشه بپرسم چیا ریختی داخلش؟؟
رز:تخم مرغ، شکر،شیر،بیکینگ پودر و وانیل
ز:دیگه؟؟
رز:دیگه نداره همیناس
ز:باهوش آردو یادت رفت
رز محکم به پیشونیش کوبید
رز:شتتتت
ز:برو من انجام میدم فقط موندم رایان چرا تورو قبول کرده اینجا کار کنی
رز:هیی دلتم بخواد من قهوهام بی نظیره
رز کتاب کیکپزی رو ورق میزد
و نگاهش به زین خورد که تمام حواسشو به مواد کیک داده بود
مشخص بود که اصلا حواسش به اینجا نیست و چطور با دقت آردو اروم اروم اضافه میکرد
رز:هی تو قنادی جایی کار میکردی؟؟
ز:نه
رز:پس چطوری بلدی؟
ز:مامانم درست میکرد یاد گرفتم
زین با یادآوری کیکای تریشا لبخند محوی زد و دوباره مشغول کارش شد
ا:هلو بروو
الکس گفت و با خوشحالی سمت لیام رفت
ا:تولدت مبارک داداش
ل:ممنون
ا:امشب یه جشن میگیریم
ل:بزاریم واسه بعد؟فکر کنم سرما خوردم سرم درد میکنه
ا:احمق جون کی تو این هوا سرما میخوره؟؟بهونه نیار
ل:پوف
ا:خب دیگه دیره، من همه رو دعوت کردم
ل:چی؟؟؟؟
الکس به واکنش لیام خندید
لیام دستی به پیشونیش کشید
ل:عاح بیخیال
رایان:همه چی اماده اس؟
رز:اره خیالت راحت
رایان چشمش به زین خورد داشت آشپزخونه رو مرتب میکرد
ر:هی تو خوبی؟
ز:آره
ر:ولی من اینطور فکر نمیکنم از صبح بی حوصله ایی
زین سری تکون داد
ر:بهتره بری خونه، همه کارا تموم شده
ز: خب هنوز زمان کارم تموم نشده
ر:مهم نیست من دارم میگم بهت بری و استراحت کنی
زین مردد به رایان نگاه کرد
ر:خیالت راحت
زین قبول کرد و سمت اتاق کارکنا رفت تا لباساشو عوض کنه
با شنیدن سروصدا متوجه شد کسایی که برای امشب رزرو کرده بودن رسیدن
رز:هی زی زی کجا؟؟
ز:دارم میرم خونه
رز:الان؟
ز:اره
رز:امم باشه مراقبخودت باش راستی مهمونی فرداشبو ک یادت نرفته؟؟
ز:تونستم میام خدافظ
زین خدافظی گفت و سمت در رفت
با دیدن قیافه اشنا که همون لحظه در و باز کرد چند لحظه مکث کرد
پسر با دیدن چهره زین شوکه شد ولی لبخند محوی زد و درو برای زین باز گذاشت و اجازه داد زین خارج بشه
زین که همونطور شوکه بود به راهش ادامه داد
الکس به لیام نگاه کرد ک چطوری خشکش زده بود
ا:هی الو؟کجایی؟
ل:چیشده؟
الکس خندید
ا:چی چیشده؟درو چرا نگه داشتی بیا دیگه
لیام به خودش اومد و سعی کرد چهره ایی ک خیلی شبیه به زین بودو فراموش کنه ولی خب شایدم خود زین بود اما این خیلی جالب بود همو توی کافه دیدن .. این همه کافه تو نیویورک!
ا:کامان لیام!کجایی تو اه
ل:ببخشید
لو:ببییخیال میدونی چقدر سر همین سیگار کشیدن با هری بحثم شد!
و:حالا که نیست .. دو پوک بزن
لویی دو دل نگاهکرد
و:بابا اه .. یکم سواستفاده کن از نبودش.. بعدشم ی جور حرفی میزنی اگه با یه شوگر ددی ازدواج کردی
لو:خفه شو
ویلیام خندید
و:والا
لویی با شنیدن صدای بسته شدم در سرشو برگردوند
ز:سلام
لو:سلام،خسته نباشی
ز:ممنون
از کنارشون رد شدو سمت حمام رفت
و:زین شام میخوایم بریم بیرون
زین ک ته راه رو بود صداش بزور میومد
و:بنظرت به شخماش گرفت یاگفت باشه میام؟
لو:دلم میخواد مثبت فکر کنم
ویلیام خندید
ویلیام تو مدتی ک با زین زندگی میکرد خیلی از رفتاراشو متوجه شده پس بعد از دعوا بحثی ک داشتن فقط چند ساعت یا کمتر احتیاج داشت تا فراموش کنه وطوری رفتار میکرد ک اصلا معلوم نبود همین چند ساعت پیش داشتن پاچه همو میگرفتن
ز:تی شرت سورمه اییه!؟
زین با بالا تنه ی لخت و نم دار جلوشون سبز شد
بعد از اینکه نگاهشبتیشرتی ک تن ویلیام خورد چشاشو چرخوند
ز:محضرضا ی فاک تو خودتم لنگ همینو داری چرا مال منو میپوشی
و:مال خودم تو ماشین لباس شوییه
زین پوفی کشید و سمت اتاقش رفت
لویی با لرزش گوشیش رومیز اونو برداشت و پیامی که براش اومده بودوخوند
لو:زین اماده شدی؟
ز:نه
لو:کامان بوی دیر شد
و:هر وقت اماده شدی یه بله بزن
ز:چرا نمیگید غذا بیارن ؟حتما مجبوریم بریم بیرون؟من خستمه
از تو اتاقش بلند گفت
لو: هی امروز تولد لیامه
زین که داشت یقه تی شرتشو مرتب می کرد مکث کرد
از اتاق بیرون اومد و بهشون نگاه کرد
و:چیه؟ باز اسم لیام اومد ، نمیخوای بیای؟
ز: ام نه خب، بریم
لویی و ویلیام متعجب بهم نگاه کردن
زین ک حدس میزد الان ماشین لویی جلوی در کافه بایسته با دیدن در ورودی بار نفس عمیقی کشید
خوبه،حداقل دیگه اینجوری دیگه افراد کافه رو نمیبینه
لیام با چند نفر از دیگه نمیشناخت رو دید
بار تقریبا خلوت بود
لیام با دیدن ما سمتمون اومد و لویی رو بغل گرفت وبه ویلیام دست داد
به من ک رسید ابروهاشو داد دستمو گرفت اما از مچ دستم!
دستمو کمی کشوند و منو سمت بقیه افراد جمع برد
لی:بالاخره، بچها این زینه!
زین،اینا الکس و جان و توماس
الکس: خیلی خوشحالم ک میبینمت زین
ز:ام منم همینطور
و:زین ما میخوایم نوشیدنی بیاریم میخوای؟
ز: اره الان میام - میبینمتون بچها
سری از جمعشون بیرون اومدم ی جورایی فرار کردم و ب جایی که دستای لیام رو دور مچم بود نگاه کردم
و: هر کی مست نکنه خره
لو: عاح کامان نمیتونم فردا سردرد بکشم
و: از کی تا ب حال انقدر عدا بچه سوسولارو در میاری تاملینسون؟
لو:دهنتو ببند ویلیام فردا نمیخوام جلوی هری هنگ باشم
ز: چی هری؟
و:عقبیااا هری داره برمیگیرده
ز:جدی؟
و: ارع فک کنم دیگه باید کم کم سیکمونو بزنیم زین
لو:خفه شو هر وقت بخواین میتونین بمونید
ز:نه لویی، ویلیام راست میگه،ولی برنمیگردیم لندن ،همینجاییم
و:ایول
توماس :هی بچها کسی میخواد برقصه؟
لو:میای؟
ز:این تموم شه میام
به سیگارم اشاره کردم،سرشو تکون دادو رفت
ل:خوشحالم میبینمت
باصدایی ک بغل گوشم بود سری تکیه امو از کانتر برداشتم
ز:اممم اره منم همینطور
راستی
تولدت مبارک
ل:مرسی
لبخند زد
ز:فکر میکردم جشن تو کافه باشه
ل:چی؟صبر کن،تو بودی؟
لیام هیجان زده پرسید
ز:اره من بودم
ل:اوه پسر خیلی متاسفم ک نشناختمت
خندیدم
ز:مهم نیس،واسه کادوت چی میخوای مهمونت کنم؟
ل:عا خب راستش من خیلی مشروب نمیخورم اما ی امشب فکر نمیکنم مشکلی پیش بیاد
زین لبخند زد و واسه جفتشون دو شات سفارش داد
ل:برمیگردی لندن؟
ز:عا نه فکر نمیکنم،کلی سال تلاش کردم بیام اینجا
ل:چطور؟
ز:پدرم میخواست بمونم پیشش و کارای اونو انجام بدم، ادم معامله و کارای بانکی نیستم
ل:میفهمم، بسلامتی
ز:بسلامتی تو
لیام لبخند زد و نوشیدنیو بالا داد
ز:بنظرت امشبم لو میریم از برقصیم؟
لیام بلند خندید
ل:نه ایندفعه نه مطمئن باش
ز:بریم؟
ل:بریما:لیام ،من میرم بچهارو برسونم خودت تنها میری خونه؟
ل:اره برو راستی الکس خیلی خوش گذشت ،واقعا فوق العاده بود
الکس لبخند زد و از کلاب بیرون رفت
ز:میری خونه؟
لیام از حضوری یهویی زین از جا پرید
ل:عام خب اره فکر میکنم ویلیامو لویی کوشن؟
ز:فکر کنم زودتر رفتن
ل:میخوای بیای خونه ی من؟
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨