9:25AM
ماشینی که از طرف لویی دنبال زین و ویلیام اومده بودن تو محوطه فرودگاه ایستاده بود
جفتشون سوار شدن ،زین گوشیشو از تو جیبشدرآورد و به اخرین مسیج لیام نگاه کرد
Liam:هیویلیام کیمیرسین؟me:نمیدونم
Liam:باشه .رسیدین مسیج بده
هنوز دو دل بود مسیج بده یا نه ،حسابی این مدتو بهش وابسته شده بود، زین دائم سعی میکرد خودشو یکم کنترل کنه ، حتی تو بیشتر اوقات خودشو سرزنش میکرد .. ولی دوباره یا با مسیج لیام یا خودش گفتو گو تقریبا طولانی با هم داشتن
جلو در عمارت ایستادن،راننده کوله ها و ساکارو تا دم در آورد و لویی تا جلوی در ورودی اومد
لویی:هییی بچززز
لویی خوشحال گفت و دستاشو برای داداشاش باز کرد
و:چطوری دیک هد؟
ز:ویلیام!!
زین با تحکم گفت
و:خب چیههه؟؟؟
ز:بزار دو دقیقه بگذره بعد شروعکن ب فاکو دیک گفتن
و:چشمممم ددی
ویلیام لوس گفت و زین بهش چشم غره غلیظرفت
ل:ولش کن چیکارشداری زی!بیاین بغلم
بعد از یه بغل کوتاه لویی جفتشونو داخل خونه راهنماییکرد
لویی:اتاقاتون همون قبلیاس .البته اگه دوس دارین میتونین عوضشکنین.
ز:نه من که اکی ام
ل:خیلی خب،جاهای خونه ک میشناسین چیزیم خواستین یا جاییم خواستین برین به مایکل(همون راننده) بگین... صبحونه خوردین؟
زین و ویلیام نگاهی به هم انداختن
ز:خب راستش ویلیام سیر نشد کل صبحونه منو خورد
لویی خندید
ل:چرا؟؟
و:چون اونم دیشب کلشام منو خورد
ز:چون توعم هیچی نخریدی برای ناهار
و:خب من هنوز حقوق نگرفتم
ز:دلیل نمی-
ل:باشه ..باشه .بچها بچهااا
با صدای لویی جفتشون به لویی نگاه کردن
ل:فقط بگین چی میخورین که اماده کنم؟؟؟
4:00PM
بعد از ناهار و خرید دوباره به عمارت برگشتن
لویی و ویلیام فیفا بازی میکردن و زین هر چند دقیقه اسکرین گوشیشو چک میکرد
و:بفرما بازم باختی خانومِ آقای استایلز
لویی خندید
لو:خفه بیشورو:قول میدم این دستو برات سخت نگیرم بیبی
لو:ببین این سری میبرمت
و:هه شتر در خواب-
زین نذاشت ویلیام حرفشو کاملبگه
ز:لو! فک کنم گوشیت داره زنگ میخورهلویی بلند شدو ته سالن رفت
و:بیا ببینم تو چی بلدی زین
زین دسته رو از ویلیام گرفتو شروع کردن
زین ک کلا حواسش سمت لویی رفت وقتی لویی گفت ' چطوری لی '
لو:آره چطور؟
-عه؟ باشه چه خوب
-باشه ... باشه میبینمت داداشزین محکم زد به پیشونیش
ز:فاک
و:چی شده؟
ز:فکر کنم لیام داره میاد اینجا
و:از کجا میدونی، شاید یکیدیگهبود
ز:نمیدونم..
و:تو ک بدت نمیاد ، دلت یه چیز دیگه میگه
ویلیام زد به پهلو زین و شیطون نگاش کرد
ز:فقط حواس-
حرف زین قطع شد وقتی ویلیام در گوشش گفت "خفه شو اومد"و:لویی من یه قهوه میخام
ویلیام پرو گفتلو:اکی تو چی زین؟
ز:نه ممنون
با رفتن لویی زین دوباره در گوش لیام آروم حرفزدز:فقطحواست باشه سوتی ندیم! نمیخوام فعلا بفمه
و:چرا خب؟ اخرش چی؟
ز:اونو حالا ی کاریش میکنم
لویی با ۲ تا قهوه اومد و کنار ویلیام و زین نشست
لو:چی پچ پچ میکردین؟؟
زین دستپاچه شد
و:هیچی.راستی کی بود؟
ویلیام خونسرد گفتلو:عاا لیام زنگ زد ،گفته بودیم بهش میخواین بیاین خیلی خوشحال شد، اون خیلی درگیره و کمتر مارو میبینه ، حتی خانواده شو سالی یکیدوبار میبینه، دنبال بهونه اس ک همه ی مارو ببینه
و:که اینطور
لو:عاا راستی..چقدر حواس پرت شدم، گفت ساعت ۷ دعوتمون کرده شام
زین با شنیدن اسم لیام و خبری ک لویی بهشون داد حسابی تو دلش آشوب شد
و:اوهه فاک خونه اش؟
لو:نه احمق رستوران .. یکی از بهترین رستورانای نیویورک .. فاکک خیلی خفنه
و:اه لعنتی من دلم میخواد خونه شو ببینم
ویلیام لباشو اویزون کرد
لویی خندیدز:عاا خب پس من باید برم دوش بگیرن بعدم بخوابم فعلا
زین بازی رو نصفه کاری ول کرد رفت
لویی از رفتار زین جا خورد ، و جای زین کنار ویلیام نشست
لو:هی این چشه؟
ویلیام به زینی ک داشت از پله ها بالا میرفت نگاهی کوتاه انداخت نمیتونیت حرفشو بیشتر تو دهنش نگه داره ، پس....... همه چیزو گفت .....
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨