سلام❤✌
این پارت اتفاقایی میوفته😁
پسسس
با دقت بخونینساعت پنجو نیم غروب بود لیام تقریبا اماده شده بود و منتظر نایل بود ک بیاد دنبالش
اون دیشبش به نایل زنگ زد و ازش خواست براش بلیط بگیرهو:بلندشو میگممم ،غروب شددد
ویلیام در حالی ک داشت دست زینو میکشید تا از تختش بلندش کنه گفت
ز:برو الان میام
و:ده بار گفتی اینو، گولتو نمیخورم دیگه
چند دقیقه گذشت ولی زین تکونی نخورد
ویلیام کلافه سمت گوشی زین رفت
و:باشه پس الان... به لیام مسیج میدم!
ز:فااکک ویلیاممم نهه
و:ارههه
ویلیام خنده شیطانی کرد و از اتاق بیرون رفت
زین میدونست هیچی از ویلیام بعید نیست سری از اتاق بیرون اومد
ز:خدا لعنتت کنه ویلیام اگه بهش مسیج بدی م-
قیافه زین خشک شد وقتی نایلو لیام تو حال دید و داشتن
با تعجب به زین نگاه میکردنبا یه سلام کوتاه ،سری سمت اتاقش رفت، ضربانش بالا رفته بود
ز:وای
یه نگاه تو ایینه به خودش انداخت ، موهای به هم خورده، بالاتنه ی لخت و شلوارک مشکی چیزی بود ک زین باهاش خجالت میکشید لیام ببینش مخصوصا ک از خواب بیدارشده باشه ..
چند لحظه ساکت موند و با چیزی که تو ذهنش اومد چند بار مسیر اتاقو رفتو برگشت
ز:وای
فاک
خدایا
لعنت به من
لعنت به منیاد گندی ک اون شب زد افتاد تازه فهمید چرا لیام فقط یه ok فرستاد
اون بیشتر اوقات باهاش طولانی حرف میزد ولی ...سری رفت حموم و دوش گرفت و لباسی ک دم دستش اومد پوشید
از اتاق بیرون زد و بدون اینکه به چهره هر کی نگاه کنه از یخچال یکم میوه برداشت و رفت تو اتاقش
ویلیام با نیشخند بهش نگاه کرد و دنبالش رفت اتاق
ز:چرا بهم نگفتی اینجاست هان؟
و:منم نمیدونستم باور کن
ز:چطورینمیدونستی؟؟
و:نیم ساعت داشتم جنابعالی رو بیدار میکردم، اومدم بیرون دیدم اومدن، حالا مگه چیه؟پاشو اماده شو بریم دیر شد
ز:من نمیام
و:یعنی چی؟
ز:گفتم که نمیام برید
و:خیلی خب میشه دلیلشو بگی؟
ویلیام کلافه پرسید
ز:اعتمادی بهت نیست ویلیام، برو
YOU ARE READING
only YOU [Larry & Ziam]
Fanfictionلیام: زین، میشه همیشه بخندی؟! زین: چرا؟ لیام: چون وقتی از تمام دنیا دلم گرفته فقط لبخند توعه که میتونه دردامو از یادم ببره :)✨