30

301 46 12
                                    

سلام❤✌
این پارت اتفاقایی میوفته😁
پسسس
با دقت بخونین





ساعت پنجو نیم غروب بود لیام تقریبا اماده شده بود و منتظر نایل بود ک بیاد دنبالش
اون دیشبش به نایل زنگ زد و ازش خواست براش بلیط بگیره





و:بلندشو میگممم ،غروب شددد

ویلیام در حالی ک داشت دست زینو میکشید تا از تختش بلندش کنه گفت

ز:برو الان میام

و:ده بار گفتی اینو، گولتو نمیخورم دیگه

چند دقیقه گذشت ولی زین تکونی نخورد

ویلیام کلافه سمت گوشی زین رفت

و:باشه پس الان... به لیام مسیج میدم!

ز:فااکک ویلیاممم نهه

و:ارههه

ویلیام خنده شیطانی کرد و از اتاق بیرون رفت

زین میدونست هیچی از ویلیام بعید نیست سری از اتاق بیرون اومد

ز:خدا لعنتت کنه ویلیام اگه بهش مسیج بدی م-

قیافه زین خشک شد وقتی نایلو لیام تو حال دید و داشتن
با تعجب به زین نگاه میکردن

با یه سلام کوتاه ،سری سمت اتاقش رفت، ضربانش بالا رفته بود

ز:وای

یه نگاه تو ایینه به خودش انداخت ، موهای به هم خورده، بالاتنه ی لخت و شلوارک مشکی چیزی بود ک زین باهاش خجالت میکشید لیام ببینش مخصوصا ک از خواب بیدارشده باشه ..

چند لحظه ساکت موند و با چیزی که تو ذهنش اومد چند بار مسیر اتاقو رفتو برگشت
ز:وای
فاک
خدایا
لعنت به من
لعنت به من

یاد گندی ک اون شب زد افتاد تازه فهمید چرا لیام فقط یه ok فرستاد
اون بیشتر اوقات باهاش طولانی حرف میزد ولی ...

سری رفت حموم و دوش گرفت و لباسی ک دم دستش اومد پوشید

از اتاق بیرون زد و بدون اینکه به چهره هر کی نگاه کنه از یخچال یکم میوه برداشت و رفت تو اتاقش

ویلیام با نیشخند بهش نگاه کرد و دنبالش رفت اتاق

ز:چرا بهم نگفتی اینجاست هان؟

و:منم نمیدونستم باور کن

ز:چطوری‌نمیدونستی؟؟

و:نیم ساعت داشتم جنابعالی رو بیدار میکردم، اومدم بیرون دیدم اومدن، حالا مگه چیه؟پاشو اماده شو بریم دیر شد

ز:من نمیام

و:یعنی چی؟

ز:گفتم که نمیام برید

و:خیلی خب میشه دلیلشو بگی؟

ویلیام کلافه پرسید

ز:اعتمادی بهت نیست ویلیام، برو

only YOU [Larry & Ziam]Where stories live. Discover now