نامجون در اتاقو اروم بست و سمت تهیونگ رفت...
نامجون_تهیونگ بگو چیزی که شنیدم اشتباه بوه !
تهیونگ+چی شنیدی هیونگ؟
نامجون_تو به جانگکوک چی گفتی؟
تهیونگ+اینکه اگه نزدیک اتاقم شه میکنمش
نامجون یه تک خندهای زد اما خندش زیاد دووم نیاورد
نامجون گلوی تهیونگو گرفت و چسبوندش به دیوار
نامجون_یه بار دیگه گهی که خوردیو تکرار کن !!!
تهیونگ+هی....ون...هیونگ .... دا..رم ...خفه..
نامجون_جانگکوک هر کاری کنه .... هر کاری ! دستت بهش بخوره دستتو میشکنم تهیونگ! فهمیدی؟؟؟
تهیونگ برای خلاصی از دست نامجون سرشو به نشونهی اره تکون داد که باعث شد نامجون گردنشو ول کنه
بخاطر برداشته شدن مانع نفس کشیدنش به سرفه افتاد و شروع کرد به نفس گرفتن
نامجون انگشتشو سمت صورت تهیونگ گرفت
نامجون_تحت هیچ شرایطی به جانگکوک دست نمیزنی ... چه تنبیه بشه ! چه ازش خوشت بیاد ...هر چیی هر چی... بفهمم بهش دست زدی کارتو تموم میکنم تهیونگ !تهیونگ نمیتونست حرفای نامجونو درک کنه فقط با دهن باز بهش خیره شده بود
نامجون_فهمیدی یا نه؟؟؟؟
تهیونگ+بله هیونگ
نامجون_خوبه ! برامم مهم نیست که کسی وسایل اتاقتو ببینه ! جانگکوک هر دفعه خواست باید بزاری بیاد داخل !
تهیونگ+اما هیو..
نامجون_همین که گفتم ... اون گریه ایم که کرد و نا دیده میگیرم ! ولی نبینم گریش انداختی !
تهیونگ+چشم هیونگ
خوبه ای گفت و از اتاق رفت بیرون
سمت اتاق جین رفت که دید جانگکوکو جین تو بغل هم خوابیدن ... لبخندی رو لبش نشست
سمتشون رفت ... لبه ی تخت نشست و دستی رو سر جین کشید
جین با برخورد دستی به سرش از خواب بیدار شد و دنبال صاحب دست گشت و با نامجون که با لبخند مهربونی بهش خیره شده بود مواجه شد
نامجون_صبح بخیر
جین*صب..بخیر
نامجون اروم زمزمه کرد:
نامجون_نمیخوای بیدار شی ؟؟ فردا تولد جانگکوکه باید بریم براش چیز میز بخریم !
جین یهو به خودش اومد و خودشو رو تخت بالا کشید
*عاا کاملا فراموش کرده بودم...خدای من !!
_شش حالا داد نزن بیدارش میکنی !
*چطوری یادم رفته بود ! تو چجوری یادت بود !؟
_من هیچ وقت فراموش نمیکنم!هوسوک^بیدارررر شینننن ... بیدار شینننننن همتون پا شین تنبلااااااااا
صدای فریاد و جیغای هوسوک از تو راهرو باعث شد بترسن و جانکگوگ وحشت زده از خواب پرید
نامجون سریع بلند شد و در و باز کرد
نامجون_ هوسوکاااا چته خونرو رو سرت گذاشتییی؟
هوسوک^یاا ناسلامتی تعطیلاتهه ! نمیخوای صبح بریم پیک نیک !؟
نامجون _خودت میدونی تهیونگ و شوگا حال اینکارارو ندارن !
همون موقع یونگی از اتاق اومد بیرون
یونگی#من میام !
هر دوشون به سمت یونگی که دستش رو سر جیمین بود برگشتن
نامجون_از کی تا حالا؟
یونگی#از همین 1 دقیقه پیش که هوسوک جیغ جیغ کرد
هوسوک^یااا من هیونگتم...
یونگی برو بابایی نثارش کرد و سمت اتاق رفت و داد زد ما میایم !
هوسوک^ این خیلی بی ادب شده
نامجون_بود! ..
هوسوک^بیاا این سنگ خوابم میاد میمونه تهیونگ که همیشه بخاطر یونگی میتونست رو حرفمون حرف بزنه ...همه میان ! پسسس برین وسایلتونو جمع کنین
نامجون_یا هوسوک....
بازوی هوسوکو گرفتو به خودش نزدیک کرد
_ فردا تولد جانگکوکه باید براش برنامه ریزیو تدارک ببینیم !نمیشه یه وقت دیگه بریم؟
^من خودم کاراشو ردیف میکنم تو نگران نباش!اها راستی
سرشو به گوش نامجون نزدیک کرد
^جیمینو یونگی بهونن نه؟! دلیل اصلی تو جانگککو جینه !و مطمئن باش ته و توی قضیه رو در میارم
راستی ازت بزرگ ترم ! باهام درست حرف بزن
_تو فقط 4 ماه ازم بزرگتری!
^به من چهه؟!
خندید و سمت پله ها رفت
^همتون اون کون گشادتونو بر دارین وسایلتونو جمع کنین واسه شام نمیخوایم بریم پیک نیک ... تا بعد از ظهر برمیگردیم !
×××××
جانگکوک از ذوق زیاد حرفای هوسوک ، سمت اتاقش رفت
کوک-واییی ایول میخوایم بریم پیک نیک ... فردا هم تولدمه .. وای این چن...
دست کسی بازوشو گرفت و بدنش به سمت شخص کشیده شد
کوک-تهیونگ شی.. بخدا میخواستم برم تو اتاق
تهیونگ+میدونم... فقط... میخواستم بهت بگم ... خواستی میتونی از این به بعد بیای تو اتاقم
کوک-عاا نهه.. دیگه
تهیونگ+فقططط زمانی که خودمم بودم ! .. من نبودم حق نداری بری ... فهمیدی!؟
جانگکوک که از خوشحالی چشماش برق میزد سرشو تند تند تکون داد طی یه حرکت سریع کمر تهیونگو محکم بغل کرد
کوک-مرسی مرسی مرسی مرسی...
تیهونگ+یاااا ولم کننن....
سعی کرد اونو از خودش جدا کنه
اما جانگکوک حلقه ی دستشو سفت تر کرد و بیشتر خودشو به تهیونگ فشرد
کوک-مرسی که دیگه باهام بد نیستی ... من خیلی ازت خوشم میاد تهیونگ شی اما نمیدونم چرا تو منو دوست نداری و اینقدر ازم بدت میاد
ناخود اگاه لبخندی رو لبش اومد و خواست دستشو رو سر جانگکوک بذاره که
نامجون_تهیونگ
با شنیدن صدای نامجون سریع جانگکوکو هل داد خودشو داخل اتاقش پرت کرد
تهیونگ+آیش ... من نمیدونم این همه حساسیت برای چیه !
نامجون سمت جانگگکوک رفت ... جانگکوک میخواست سمت اتاقش بره
نامجون+جانگکوک؟
کوک-بله هیونگ؟
+انقدر به تهوینگ نچسب خوشش نمیاد !
-عااا واقعا؟؟؟
+اره
-باشه
لباش از شنیدن این حرف اویزون شد
+اما بجاش میتونی منو بغل کنیا!
با شنیدن ادامه ی حرف نامجون برگشت و دویید خودشو تو بغل نامجون که رو زانوهاش نشسته بود انداخت
+از این به بعد من داداشه بزرگترتم خب؟؟ فقط من ، حتی از جین هیونگت بهت نزدیک ترم باشه؟! هر چی خواستی ... هر کس که اذیتت کرد ... ناراحت شدی .. خواستی گریه کنی ... اصلا شبا بخوای میتونی پیش من بخوابی
جانگکوک خودشو عقب کشید
-واقعا هیونگ؟؟؟؟؟؟؟
+اوهوم !!
جانگکوک دوباره خودشو تو بغل نامجون انداخت
-مرسی هیونگگگگ
حرفای نامجون از گوش تهیونگی که پشت در اتاقش بود دور نموند
تهیونگ+چیکار داری میکنی هیونگ!
.
..
.
.
YOU ARE READING
Manquant
Fanfictionجانگکوک، جین و جیمین ۳ تا پسرین که تو پرورشگاه بزرگ شدن ، اما طی یه اتفاق مشکوک پرورشگاه اتیش میگیره و اونا مجبور میشن با اتفاقات جدید رو به رو بشن...