Part11

2.3K 305 11
                                    

+بابا
_بله پسرم
+مامان نمیذاره جانگکوکو بغل کنم !
_اشکال ندارم قراره بریم بیرون رفتیم برو کلی باهاش بازی کن
+چرا نمیذاره؟
_نگرانه یه موقع نتونی بگیریرش بچه رو بندازی ، بهش حق بده چون تو یبار از دست من افتادی!
+واقعااااا؟؟؟؟
_اوهوم ، اومدن بذارنت تو بغلم هم هول کرده بودم هم استرس داشتم اولین بارم بود بچه بغل میکردم از خوشحالیه زیاد نتونستم کنترل کنم لرزش دستمو و خب تو از دستم افتادی ، حواست باشه جانگکوکو ندازی!
+بابا من 12 سالمه بزرگ شدم
جانگ سو خنده ای کرد
_اهه پسرم چه زود داری بزرگ میشی
.
.
.

تهیونگ بدلیله اینکه یونگی قبول کرده بود دیگه نمیتونست مخالفت کنه با اومدن به پیک نیک ..
شاید پسر سر به هوا و شری بود اما...
از هیونگاش حساب میبرد و رو حرفاشون حرف نمیزد مخصوصا نامجون
پس سخت مشغوله جمع کردن وسایلش بود که صدای درگیری چیزی با پنجره رو شنید
با تردید اخرین لباسشم داخل ساک دستیش گذاشت و یه سمت
چوب بیسباله اهنیو سنگینش رفت و برداشت
با احتیاط و قدمای اروم به پنجره نزدیک تر شد و یکدفعه پرده رو کشید
ناباورانه به قیافه ی درگیر جانگکوک با پنجره مواجه شد که بلافاصله بعد از کشیدن پرده از کارش متوقف شده بود ،سری از تاسف تکون داد
قفل پنجره رو باز کرد و پنجره رو به یه سمت کشید
تهیونگ: مگه نگفتم میتونی بیای پس چرا باز از پنجره میای ؟
کوک:اخه اینطوری باحال تره ، تازشم نمیخوام نامجون هیونگ ببینه...
سرشو به سمتی کج کرد و انکار چیزی به فکرش رسیده باشه ادامه داد :
خب همین دیگه ...
و با لبخنده کیوتی به تهیونگ خیره شد که تهیونگ بیخیال چوبه بیسباکو کنار دیوار گذاشت و برگشت سر کاری که انجام میداد
همونطوری که کارشو انجام میداد لب زد
تهیونگ:چرا نمیخوای نامجون هیونگ ببینه ؟
جانگکوک سمت تختش رفت و روی تخت روبه روش نشست

کوک: نمیدونم اخه از اولم گفت به تو نزدیک نشم چون خوشت نمیاد ... امم خب بهم گفت برادر بزرگتر من محسوب میشه و من باید به حرفاش گوش بدم و خب من حس میکنم اون خوشش نمیاد دورو بر تو...
تهیونگ وسط حرفش پرید و نذاشت ادامه بده
تهیونگ:تو؟
جانگکوک که انگار فهمیده باشه کلافه به حرف زدنش ادامه داد
کوک:شما ! باشم برای همین نمیخوام بفهمه که...
باز وسط حرفش پرید که جانگکوکو کفری کنه
تهیونگ:پس چرا به حرف گوش نمیدیو منو به حال خودم نمیذاری ؟
اما اون با حوصله تر از این حرفا بود
کوک:خب... چون خوشم میاد (چو واهه)
از چیزی که شنید هنگ کرد و با تعجب سمت جانگکوک برگشت
تهیونگ: خوشت میاد؟؟ از چی خوشت میاد؟
کوک:از ت...یعنی شما دیگه ... خیلی باحالی ...
انگار که چیزی یادش اومده باشه با ذوق همونطور که چهرزانو رو تخت نشسته بود خودشو جلو کشید و به تهیونگ نزدیک شد و ادامه داد :
میشه بهم مشت زدن یاد بدی؟؟
اما خیلی سریع و سرد رد شد
تهیونگ:نه!
با ناراحتی سرشو خم کرد و از زیر به صورت تهیونگ که سرش پایین بود نگاه کرد
کوک:چرا؟
اما تهیونگ تو چشماش نگاه نکرد
تهیونگ:چون گفتم نه!
و همونطور جانگکوک به اصرار کردن به شیوه خودش ادامه داد
کوک:خب چراا؟؟
اما تهیونگ کم تحمل تر از این حرفا بود پس ساکشو بلند کرد و رو تخت انداخت و سمتش برگشت که باعث شد جانگکوک بترسه و خودشو عقب بکشه
تهیونگ:اههه چقدر حرف میزنی ، فک نکن بهت اجازه دادم بیای تو هر چقدر بخوای میتونی حرف بزنیو رو مخم بری!
جانگکوک که تو ذوقش خورده بود هم میخواست اصرار کنه هم میترسید پس با تردید و صدای خیلی اروم زمزمه کرد

ManquantWhere stories live. Discover now