Part 5
Harry povدرده کمر و گردنم باعث میشد نتونم بخوابم.چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا تاریه دیدم از بین بره...
روی صندلی خوابیده بودم...
با دیدن وسایل اطرافم حدس زدم باید تو اتاق زین باشم.دوباره.
خمیازه کشیدم...خب...حالا چی؟باید اینجا چیکار بکنم؟!
گوشیشو برداشتم و خواستم بازش کنم ولی رمز داشت.
چشامو چرخوندم.خب باهوش،لااقل رمزتو برمیداشتی...
به دفترچه ای که روش خوابم برده بود نگاه کردم...
یه نقاشی بود...بهش لبخند زدم...منظره ای بود که هر روز میدیدم...خب...هر روز تا قبل از این که روحم با روحه زین جا به جا بشن...
نقاشی،قسمتی از جنگل بود که از پنجره ی کتابخونم دیده میشد...
پسر،زین باید حافظه ی خوبی داشته باشه که تونسته انقدر دقیق بکشتش....
زدم صفحه ی بعد...اونجا یه رمز بود
" هی،رمز گوشیه که اگه جا به جا شدیم بتونی ازش استفاده کنی"رمزو زدم و به گوشیه خودم پیام دادم...نیم ساعتی منتظر موندم تا بالاخره زین جواب بده...
+ هی.پسر میشه ازین به بعد رو تخت بخوابی؟از کمر درد دارم میمیرم...
- هی.ببخشید.دیشب یهو بیهوش شدمنفس عمیق کشیدم ولی به سرفه افتادم
+ این بوی سیگاره؟فقط یه اموجیه خنده برام فرستاد...پسررررر...
+ تا برم یه دوش بگیرم،لطف کن و هرچی باید بدونم و انجام بدمو بهم بگو...فعلاگوشیو گذاشتم رو میز و بلند شدم...تیشرتو از سرم کشیدم بیرون...خواستم برم تو حموم که برگه ی چسبیده به درشو دیدم..
" هی زیزی.دارم میرم پیش دارن.السا(مادرش) زنگ زد و گفت دارن مریض شده و اونم داره میره سفر...در نتیجه فکر نمیکنم تا دیر وقت که پدرش برگرده بتونم بیام خونه...پنجره هارو باز نزار و حواست باشه رفتنی بیرون درو قفل کنی.مواظب خودتم باش...میبینمت"شونمو بالا انداختم و رفتم تو حموم...درپوشه وان رو گذاشتم و اب گرم رو باز کردم.منتظر موندم تا وان تقریبا تا نصفه پر بشه...انگشتمو فرو کردم تو اب و سریع کشیدمش بیرون.زیادی داغ بود.اب سرد رو باز کردم و وقتی بالاخره دماش به چیزی که میخواستم رسید،اب رو بستم...
یکم صابون ریختمو دستمو تو اب تکون دادم تا حسابی کف کنه...
هیچ بمبه حمومی اون اطراف نبود پس بیخیال شدم.
شلوارکمو در اوردم و نشستم تو وان...وقتی مطمئن شدم چیزی از بین حباب ها دیده نمیشه باکسرمو هم در اوردم و انداختمش کناره شلوارکم...
گاد...
سعی کردم یکم بدنمو،یا بهتره بگم بدن زینو،ریلکس کنم.به هر حال واسه امروز به این بدن نیاز دارم،پس بهتره باهاش احساس راحتی کنم.
نیم ساعتی فقط دراز کشیده بودم تو وان و هیچ کاری نمیکردم.چشمامو بسته بودم و یکی از اهنگ های مورد علاقمو زمزمه میکردم.چیزی که همیشه باعث میشد اروم شم...چیزی که یادمه قبل از اینکه همه ی اون چیزا اتفاق بیوفتن،تو خونه با صدای بلند پلی میکردم و مادرمو عصبی میکردم باهاش...
YOU ARE READING
mind of mine [zarry]
Fanfiction+ اولین باری که اینجارو دیدم انقدر محوش شده بودم که تا مدت ها هر روز به عشق دیدنه این منظره ساعت ها قبل از غروب اینجا منتظر میشستم...به نظرم قشنگ ترین چیزیه که دیدم... از دیدنه اون صحنه سیر نمیشدم.بالاخره بعد از چند دقیقه که دیگه هوا تاریک شده بود و...