Six

520 110 12
                                    

Part 6
zayn pov

روی زمین دراز کشیده بودم کتاب رو بالای سرم نگه داشته بودم...
تازه شروع به خوندنش کرده بودم . شاید نیم ساعت.ولی حوصلم سر رفته بود.کتابه قشنگی بود واقعا.ولی من اصلا نمیتونم یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم.واسه همین بلند شدم و تکیه دادم به دیوار...
گوشیمو برداشتم و یکم دیگه تو اینترنت گشتم.از دیروز سعی داشتم بفهمم چی شده که روحمون جا به جا شده،ولی هیچی پیدا نمیکردم.حداقل نه چیزی که به درد بخوره یا واقعی باشه...
چیزی که تا الان بهش رسیده بودم این بود که یا ما یه جوری باید بهم مرتبط میبودیم و یا به نوعی یه طلسم رو اجرا میکردیم.
طلسم باید دو طرفه باشه پس امکانش نیست.ولی ارتباط؟احتمالش حتی از طلسم هم کمتره...
سرمو با تاسف تکون دادم و گوشیو گذاشتم کنارم رو زمین...
بلند شدم و بی هدف بین کتابا چرخیدم...
از کتابای 50 طیف خاکستری،تا کتابای هری پاتر و سایمون در برابر دستور کار انسانه نمیدونم چی چی رو میشد اینجا پیدا کرد.خیلی از کتابارو حتی نمیدونستم چی ان.خیلیاشون انقدر کمیاب بودن که فقط اسمشونو تو موزه ها شنیده بودم و خیلیاشون به نظر میرسید برای چند صد سال پیش ان...یکی از کتاب های قدیمی چشمم رو گرفت...
eternal
جاودانه؟!شاید یه کتاب داستانه؟!
برش داشتم...یه حسه سرد بدنمو پر کرد...انگار میشد قدمت کتاب رو با دست زدن بهش حس کرد...
بازش کردم...صفحه ی اول با لکه هایی شبیه به لکه های شرابه قرمز،تزیین شده بود...
"همه جا رازهایی وجود داره.رازهایی که میشه تو تاریکیشون غرق شد و هیچوقت نجات پیدا نکرد.پس بهتره اگه به یکی از این راز های جهان برخورد کردید،فقط چشماتونو روش ببندید و رد شید...
راز هایی که من باعث شدم توی خانوادم پخش بشه،سیاه تر از چیزی بود که فقط برای مدت کوتاهی درگیرمون کنه.این راز برای نسل ها و قرن ها بین ما باقی میمونه و آلودمون میکنه.اون بهم اخطار داد که این کار چه بلایی میتونه سرم بیاره ولی من نتونستم ازش بگذرم...
و حالا خودخواهیه من باعث شده سه تا از بچه هام بمیرن و سه تای دیگه دیوونه بشن...نوه هام به شکل عجیبی ناپدید بشن و خودمـ....
وقتی برای ادامه دادنه داستانم ندارم.ساعت تقریبا 12 عه و هر لحظه ممکنه اون اتفاق بیوفته.با استفاده از قدرتی که پیدا کردم،این کتابو طلسم کردم تا به دست صاحب واقعیش برسه.کسی که میتونه همه چیز رو متوقف کنه...
استایلزه عزیز،من ممکنه پدر،پدر بزرگ یا جدت باشم که قرن ها پیش زندگی میکرده...ولی اگه این کتاب تورو انتخاب کرده،پس تو کسی هستی که باید طلسم رو بشکنی...ولی مواظب باش...وقتی به 22 سالگی برسی،اونا دنبال تو میان.درست مثل الان که دنبال من اومدن...تاریخ دوباره تکرار میشه و اگه نتونی این طلسم رو باطل کنی و اشتباه منو جبران کنی،این طلسم برای ابدیت توی خونت جریان پیدا میکنه...
یادت باشه وقتی دنبالت اومدن،فقط 10 روز وقت داری تا جوابه این معما رو پیدا کنی...فقط ده روز...
امیدوارم به خاطر خودت هم که شده،بتونی یه کاری کنی...
ویلیام جیمز استایلز...فبریه 1035"

باورم نمیشه این کتاب تقریبا 10 قرن پیش،توسط جده جده جده جده جده هری نوشته شده...یعنی اون راز چیه...کسی که تو 22 سالگیش دنبال هری میاد،کیه؟
از همه مهم تر...چطور میشه جلوشو گرفت؟
ورق زدم تا ببینم توی کتاب چی نوشته شده ولی کتاب،خالی بود.خالی ولی کثیف...هر از چند گاهی یکی از همون لکه های شراب،روی برگه ها دیده میشد...
کتابو خواستم ببندم که چشمم به صفحه ی اخر خورد.روش با یه جوهره خاص،عدده 7 نوشته شده بود...ولی چیزی که باعث شد کتاب از دستم بیوفته،نقاشیه ساعتی بود که عقربه هاش برعکس حرکت میکردن...و درسته...حرکت میکردن....اونا چیزی شبیه به شمارش معکوس بودن...
یاده جملات ویلیام افتادم...ده روز...احتمالا از این ده روز،سه روزش گذشته....و باید از سه روزه پیش،کسی که دنبال هریه اومده باشه.ولی وقتی ما جا به جا شدیم،کسی این دور و اطراف نبود.در واقع کسیو ندیده بودم...پس.......
یه لحظه یه چیزی تو مغزم جرقه زد...سه روز گذشته....سه روز پیش ما برای اولین بار جا به جا شدیم...
کسی قرار نیست یه طور فیزیکی بیاد دنبال هری...اونی که دنبالشه منم...نه هیچ کسه دیگه......
ولی این نمیتونه امکان داشته باشه...من حتی هری یا این ویلیام رو نمیشناسم...این فقط یه کتابه احمقانست که به طور جادویی ای نقاشیاش زنده ان....همین...
خانواده ی من حتـ.....
یه دقیقه صبر کن...
خانوادم....
پدرم یه کتابخونه،چند برابر کتابخونه ی هری داشت.شاید برای همین من از همه ی کتاب ها متنفر بودم.چون میگفتن جایی که باعث پخش شدن اتیش شده،کتابخونمون بوده...کتاب ها زود میسوزن....
یادمه پدرم همیشه دنیا رو مجبور میکرد تا همه ی کتاب هاش رو یکی بعد اون یکی،بخونه.ولی به من یا ولیحا هیچ وقت اجازه نمیداد حتی وارد کتابخونش بشیم...
بعد از اتیش سوزی همه ی چیزاهایی که از خونه باقی مونده بود رو بردن به خونه ی خالم.

جایی که ما میموندیم...و اون وسایل شامل چندتا کتابه قدیمی درست مثل این یکی میشدن...شاید......فکر احمقانه ایه ولی شاید پدرم چیزی میدونست که من نمیدونستم....شاید اون چیزی راجع به هری و خانوادش میدونست.....
ولی چطور ممکنه؟چطور میشه اینا واقعی باشن؟
یا شایدم من خوابم و اینا همش چرت و پرتاییه که ذهنم داره میسازه؟شاید الان کتاب به دست وسطه کتاب مورد علاقه ی هری خوابم برده...
این عاقلانه تر به نظر میاد...ولی سرمایی که با لمس اون کتاب تو تنم پیچیده بود رو هنوز حس میکردم و پشت ذهنم،میدونستم هیچ کدوم از این چیزا خواب نیستن....
برگشتم وگوشیمو از رو زمین برداشتم...کتاب رو که به پشت روی زمین افتاده بود رو همون جا رها کردم و رفتم و اتاق خواب تا ازش دور باشم...
گوگل مپ رو باز کردم و سعی کردم مختصات و شهر و ایالتی که توش بودم رو به ذهنم بسپرم...
تقریبا میشه گفت هری تو نا کجا اباد وسطه هیچ جا زندگی میکنه...
اسم هارو حفظ کردم و تا اخر شب سعی کردم به هیچی فکر نکنم...
هیچ چیز بجز اطلاعاتی که انگار زیادی به من مربوط میشد....

━━━━━━━━━━━━━

نظر؟انتقاد؟پیشنهاد؟💛💚

mind of mine [zarry]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora