Part 3
zayn povفلش بک ، روز قبل(وقتی هری تو بدن زین بود)
خمیازه کشیدم و سعی کردم تا جایی که ممکنه خوابم نپره.دستامو کشیدم و به بدنم کش و قوس دادم...هوف...
بدنم جوری گرفته انگار یه هفته رو سنگ خوابیدم..
یکم تو اون حالت موندم و بالاخره وقتی فهمیدم قرار نیست دوباره خوابم ببره چشامو یکم باز کردم...
- سقف بلند تر شده یا من از تخت پرت شدم پایین؟
خواستم بلند شم که وسایل اطرافم توجهمو جلب کرد...
د فاک؟!
دیوارا با یه رنگ خیلی قشنگ ولی عجیب،بین نارنجی و صورتی رنگ شده بودن...مثل رنگی که اسمون موقع ی غروب به خودش میگیره...
یه کتاب خونه ی تقریبا بزرگ،جوری که یکی از دیوارا رو کامل پر کرده بود،یه طرف بود و یه کمد طرف دیگه...فرش کوچیکی وسط اتاق بود و کف اتاق پارکت شده بود...یه میز و صندلیه چوبی جلوی یه پنجره ی بزرگ که تقریبا تمام دیوارو گرفته بود،قرار داشت و روش یه کتاب بود...
گوشه ی دیوار هم یه در بود.
- اینجا کدوم گوریه دیگه؟نکنه منو دزدیدن؟؟؟با این فکر یهو ترس برم داشت...اروم رو نوک پا رفتم سمت دری که دیده بودم.بازش کردم...
- شانس...اینجا که دستشوییه...چشامو چرخوندم و برگشتم...اینجا که دره دیگه ای نیست.
ودف؟!
واقعا زندانیم کردن؟
جیبامو گشتم ولی گوشیم هیچ جا نبود.
هوووووف...
یکم دور اتاق راه رفتم که یه چیزی توجهمو جمع کرد...
وسطه کتابا یه خطه عمودی بود...وقتی نزدیک تر رفتم دیدم اون یه دره!
- واو.پیش به سوی نارنیا...دستگیره ای که شبیه یه گوی بود،ازینایی که مردم باهاشون پیشگویی میکنن،رو گرفتم و پیچوندم...در با صدای تق باز شد.
- خب اوسکولا اینجوری که هربار درو باز کنید کتابا میریزن پایین
ولی وقتی دیدم کتابا تکون نخوردن،دقیق تر نگاه کردم و دیدم پایین همه ی طبقات یه لبه ی کوتاه بود که کتابارو نگه میداشت
- خب خیلیم اوسکول نیستن...وقتی مطمئن شدم کسی تو راهرو نیست،رفتم بیرون و درو پشتم بستم.بهش نگاه کردم.این سمته در کاملا سفید بود...
برای چند ثانیه گوش کردم.هیچی.هیچ صدایی از خونه نمیومد...
خونه تو سکوت کامل بود...
موهامو زدم پشت گوشم که.......فاک.....من که این همه مو ندارم!!!
چند وقته اینجا بیهوشم؟نکنه چند ماهه منو دزدیدن ؟نکنه کلیمو در اوردن؟
سریع تیشرته سبز رنگمو که نمیدونم از کدوم گوری اومده بود رو زدم بالا...جای زخمی نبود ولی.....
دستمو کشیدم رو پوست رنگ پریده و شیری رنگم...تتو های زیر شکمم به جای قلب سمت راست و نوشته ی سمت چپ،دو تا شاخه ی برگ مانند تو دو طرف بودن...تیشرتم بیشتر بالا زدم،یه پروانه...
سریع ولش کردم...
اینا چین دیگه؟
دستام میلرزید...یکی از اون حمله های عصبیه مضخرف سراغم اومده بود...
کارام دیگه دست خودم نبود..
- شماها کی هستید؟داد زدم ولی هیچ صدایی نبود...
- کدوم گوری قایم شدید؟من اینجا چه غلطی میکنم؟ولی بازم هیچی...
توی راهرو ها حرکت میکردم ولی بعد چند دقیقه سر گیجه گرفتم.این خونه ی فاکی چرا انقدر بزرگ و پیچ در پیچه؟!
خودمو جلو همون دری که ازش بیرون اومده بودم پیدا کردم...برگشتم توی اون اتاق و از پنجره بیرونو نگاه کردم...تا چشم کار میکرد جنگل بود...انقدر از زمین فاصله داشتم که مطمئن بودم اگه بپرم میمیرم...
ترسی که با فهمیدنه اینکه کسی توی این خونه نیست،یکم کمتر شده بود،دوباره همه ی ذهنمو پر کرد...
حالت تهوع داشتم...رفتم توی دستشویی و هرچی توی معدم بود رو بالا اوردم...
- اروم باش...اروم باش...چیزی نیست...تواین خراب شده بالاخره یه تلفن پیدا میشه...
بلند شدم.صورتمو شستم.چشمم خورد به اینه و یه قدم عقب رفتم.فکر نمیکردم بتونم بیشتر از اون بترسم ولی با دیدنه قیافم فهمیدم اشتباه میکردم...شوک زده به تصویرم خیره شدم...
چیزی که جلب توجه میکرد چشمام بود...چشمایی که مثل دو تا یاقوت میدرخشیدن...سبز کمرنگ...موهام به خاطر شستن صورتم یکم خیس شده بودن.ولی مشخصا بلونده کثیف بودن.تقریبا قهوه ای...
لبام کاملا صورتی بودن و حجمشون خیلی بیشتر از لبای خودم بودن...
چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم...تا ده شمردم و چشمامو باز کردم...هنوز همون شکلی بودم...
- من چرا.....
YOU ARE READING
mind of mine [zarry]
Fanfiction+ اولین باری که اینجارو دیدم انقدر محوش شده بودم که تا مدت ها هر روز به عشق دیدنه این منظره ساعت ها قبل از غروب اینجا منتظر میشستم...به نظرم قشنگ ترین چیزیه که دیدم... از دیدنه اون صحنه سیر نمیشدم.بالاخره بعد از چند دقیقه که دیگه هوا تاریک شده بود و...