عکس واسه پارت قبل عه.تیپ زین(در واقع هری ای که تو بدن زین بوده.امیدوارم گیج نشید😂)
part 4
harry povبا احساسه تکون خوردن چیزی سریع چشمامو باز کردم.
پنجره باز بود و باد،پرده هارو نرم حرکت میداد...من هیچ وقت پنجره رو باز نمیزاشتم.و مطمئنم دیشب روی تخت نخوابیده بودم...
بلند شدم و پنجره رو بستم و دوباره دراز کشیدم...
من از حرکت بیزار بودم.نظمو دوست داشتم و به خاطر همین از هرنوع جابه جایی بدم میومد...واسه همین هیچ وقت پنجره رو باز نمیزاشتم.اگه به هوا احتیاج داشتم،از خونه میزدم بیرون.نه اینکه پنجره باز کنم.
همه چیز توی خونه به طور عجیبی راکد بود.یه امارت بدون هیچ حسی.سال ها از اخرین باری که توی این خونه کسی رفت و امد کرده بود،گذشته و حالا اینجا فقط من زندگی میکنم...
چند روز یه بار،وقتی من خواب باشم یا برای یه مدته کوتاه رفته باشم قدم بزنم،استیون میاد و برای یه هفته همه چیزو برام فراهم میکنه،غذا و میوه و هر چیزه دیگه ای که به نظرش لازم داشته باشم رو تو یخچال میزاره و میره.گاهی یه دست نوشته هم برام میزاره تا بدونم چیکار کرده یا کی دوباره میاد.نه برای اینکه وقتی میاد اونجا باشم...نه...برای اینکه وقتی اومد من نباشم تا منو نبینه...
اشتباه برداشت نکنید،اون ادم خوبیه.بهترین کسی که من میشناسم...ولی اونم دلایل خودشو داره...همه همینطورن...مادرم...پدرم...دوستام...همه اینجورین.
توی این شهر،کسی نمیخواد هری استایلز رو ببینه.
ولی این باعث نمیشه منم این حسو داشته باشم.من عاشق گشتن ام.عاشقه تجربه کردن....
ولی چند سالی میشه که شاید هفته ای یا دو هفته یک بار از خونه بیرون میزنم.و نزدیک امارت میمونم.دور نمیشم...
اگه حوصله داشته باشم،قیافمو میپوشونم و یجوری استتار میکنم و میرم داخل شهر...یه رستوران یا پارک پیدا میکنم و یکی دو تا اهنگ میخونم و قبل از اینکه کسی بشناستم،یا بدتر،با کسی برخوردی داشته باشم،برمیگرد به امارت...
دیشب وقتی خواب دیدم که یه ادم دیگه ام،یه جای دیگه زندگی میکنم،خانواده و دوست و کار دارم،یجورایی بهترین شب زندگیم بود.
زین...
کاش میشد دوباره این خوابو ببینم...
بلند شدم و رفتم طبقه ی پایین.رفتم سمت یخچال و از توش شیر برداشتم.یه کاسه کرن فلکس برای خودم ریختم و پشت جزیره نشستم...
بی میل بهش ناخونک زدم و برای چند دقیقه نگاهش کردم...برش داشتم و گذاشتمش تو یخچال.برای خودم قهوه ریختم و رفتم سمت کتاب خونه...
تی شرتم روی زمین افتاده بود و این واقعا از من بعید بود.من کی اینجوری پرتش کرده بودم؟یادم نمیاد مست کرده باشم!
تی شرتو برداشتم و رفتم داخل کتاب خونه...قهوه رو گذاشتم رو میزه چوبیه کنار پنجره و به تی شرت نگاه کردم...
همونیه که دیروز پوشیده بودم...
به لباسایی که تنم بود نگاه کردم..
من عملا هیچوقت مشکی نمیپوشیدم...مشکی واسم خوب نبود...ولی الان از سر تا پا مشکی پوشیده بودم...
سعی کردم بهش فکر نکنم ...
رفتم تو اتاقم و چند لحظه بعد با یه ست ورزشیه یشمی،برگشتم تو کتاب خونه و کتابی که هنوز نیمه خونده شده روی میز بود رو برداشتم...
صفحه رو نگاه کردم...
+ ولی من اینجارو خوندم...خیلی جلوتر بودم ...چرا بوک مارکم اینجاست؟!
ورق زدم تا رسیدم به جایی که برای اخرین بار خونده بودم...
لبخند زدم و غرق شدم تو دنیایه فانتزیه کتاب...زیر لب و اروم میخوندم و نمیتونستم از لبخندی که رو لبم بوجود اومده بود جلوگیری کنم...
+ وینست گفت: کیت،من تمام زندگیم منتظر تو بودم.قبل از اینکه تو رو ببینم،من به هیچ کس اهمیتی نمیدادم،برای...خب تقریبا برای یک قرن.به نظر میرسید قلبم برای همیشه از کار افتاده.من حتی دیگه نمیگشتم(دنبال کسی که دوست داشته باشه).و بدون اینکه انتظاری داشته باشم...بدون اینکه امیدی داشته باشم...یهو تو اومدی...
VOUS LISEZ
mind of mine [zarry]
Fanfiction+ اولین باری که اینجارو دیدم انقدر محوش شده بودم که تا مدت ها هر روز به عشق دیدنه این منظره ساعت ها قبل از غروب اینجا منتظر میشستم...به نظرم قشنگ ترین چیزیه که دیدم... از دیدنه اون صحنه سیر نمیشدم.بالاخره بعد از چند دقیقه که دیگه هوا تاریک شده بود و...