Twelve

796 124 82
                                    


part 12
last part
harry pov

اون شب هیچ کدوم حتی برای یه لحظه هم نخوابیدیم.تا صبح تو بغلش نگهم داشت و برام از همه جا حرف زد...
اشک های من که خشک میشد نوبت اون بود و برعکس...
صبح دوش گرفتم و زین رو بردم بیرون از خونه...جایی که گاهی میخوندم توش...زیاد از خونه دور نبود...
وقتی مردم رو دید گرفته تر شد...انگار شادیه اونا همون یه ذره خوب بودنو ازش بیرون کشیده بود.
میگفت چرا مردم انقدر خوشحالن.چجوری میتونن بخندن؟
و من هیچ جوابی براش نداشتم...
اون روز هوا سرد تر و گرفته تر از حالت معمول بود.خورشید پشت ابر ها بود و نسبت به اینکه ساعت 11 صبح بود،هوا تاریک تر بود...
وقتی برگشتیم خونه ساعت یک ربع به دوازده بود.
زین نشست تو آشپز خونه و من رفتم تو اتاق...با خنجر برگشتم پیشش...
+ زی....

بهم نگاه کرد...بعد به خنجر...
- من....نمی.....نمیتونم....

به دستاش که بدجور میلرزیدن نگاه کردم...جلوی پاش زانو زدمو دستاشو گرفتم تو دستم...میدونستم زندگی برام تموم شده،ولی نمیخواستم برای زینم اینطور باشه...
+ زین...من دوستت دارم.میدونم توام داری...ولی ازت میخوام که قوی باشی...زندگیه من برای کسی ارزشی نداره...ولی واسه تو داره.میخوام بهم قول بدی امروز رو فراموش میکنی و برمیگردی پیش خواهرت...بهم قول بده...
- ولی من دیگه نمیخوام اون زندگیو ...
+ پس یه زندگیه جدید بساز برای خودت...ولی قول بده بهم که اسیبی به خودت نمیزنی....قول بده...
- هری...
+ قول بده زین...تو باید زندگی کنی.....زندگی ای که همه حسرتشو بخورن.زندگی ای که من نداشتمو داشته باش...

ساعت 3 دقیقه به دوازده بود...دستشو گرفتمو بلندش کردم...بردمش تو حال و روی زمین جلوی همدیگه نشستیم...
+ بهم قول میدی؟

با چشمای بی حالت ولی پر از احساس بهم نگاه کرد...اشکامون صورتمونو خیس کرده بود....
- فقط به خاطر تو....فقط برای تو........

دیگه کم کم وقتش بود...خنجرو دادم دستش و انگشتاشو دورش محکم کردم...
+ من واسه ابدیت دوستت خواهم داشت زین...

فقط اشک ریخت...
اشک ریخت و خنجرو وسط قفسه ی سینم فشار داد...ولی نمیتونست...میدونستم که براش چقدر سخته...کشتن یه ادم...کشتن کسی که دوسش داری....
دستمو روی دستای لرزونش گذاشتم و بهترین لبخندی که میتونستمو زدم...
با اولین تیک تاک ساعت ،که 12 رو نشون میداد،دست زین شل شد ولی من دستشو محکم گرفتم و کشیدمش سمتم...
تنها چیزی که حس کردم درد بود...چیزی شبیه مرگ...
تک تک نورون های بدنم با سرعت پیام درد رو منتقل میکردن...خنجر تو دستای بی جون زین موند و از سینم در اومد بیرون...کنترل هیچ چیز دست من نبود...بدنم افتاد روی زمین و صدایی مثل صدای ناقوس کلیسا رو توی گوش هام میشنیدم.چند لحظه گذشته بود؟ فقط میدونم انقدری بود که همه جا رو خون گرفته بود و اعصاب بدنم از کار افتاده بودن...
زین با صدای گرفته و داغونش باهام حرف میزد...از نامردیه خدا میگفت.از اینکه چرا یه ادم که چند قرن پیش زندگی میکرده تونسته اینجوری همه چیو از هم بپاشونه...
بین فحش هاش فقط یه کلمه قابل تشخیص بود...متاسفم...مدام تکرارش میکرد و هربار گریش شدید تر میشد...
دستمو بردم بالا...همه ی جونی که داشتمو گذاشتم تو دستم و به زور بردمش بالا...خونی بود.ولی کی اهمیت میداد؟
گذاشتمش کنار صورتش...نازش کردم...زین دستمو گرفت و بوسید...خم شد و پیشونیمو محکم و طولانی بوسید...
- متاسفم عزیزم...متاسفم...

mind of mine [zarry]Where stories live. Discover now