One

1.7K 143 9
                                    


part 1
harry pov

بدنم رو رها کردم و روی چمنزار دراز کشیدم.چشمام رو با اشتیاق به آسمون دوختم...مثل هر شب،آسمون پر از ستاره بود و ماه تقریبا کامل بود.فردا بدر بود ولی امشب هم ماه تقریبا گرد دیده میشد...دستمو دراز کردم سمتش...
+ تو از همه ی ستاره ها قشنگ تری...با اینکه حتی نوری از خودت نداری....ولی از همشون چشم گیر تری...
ولی توام مثل من تنهایی...

با نسیم خنکی که موهامو از صورتم دورکرد لبخند کوچیکی زدم و دستمو اوردم پایین...عطر عجیبی که توی هوا بود باعث شد دوباره نفس عمیق بکشم...عجیب ولی ارامش بخش بود...از گوشه ی چشمم یه نقطه ی نورانی رو دیدم...
+ یه دنباله دار؟!

با هیجان گفتم و یهو نشستم...یه نور ابی_سفید که با سرعت داشت دقیقا از بالایه سرم رد میشد...
اون زیبا بود...خیره کننده...
+ یعنی واقعا تو ارزو هارو براورده میکنی؟!

برای چند لحظه زیباییش منو محو خودش کرد...
+ خب...اگه واقعا میتونی....پس من ارزو میکنم زندگیم بهتر از این بشه...

هنوز جملم تموم نشده بود که نور شدیدی باعث شد چشمامو محکم ببندم...اون نور مدام شدید تر میشد...حس میکردم سرم داره گیج میره...
بدنم فکره خودشو داشت...ذهنم برای چند لحظه کاملا خالی شد.بدنم بی حس شد و برخورد بدنم با زمین رو حس کردم... و بعد دیگه چیزی نفهمیدم...

***
zayn pov

توی تراس نشسته بودم...باد لباس هامو حرکت میداد و تقریبا سردم شده بود.ابر های سیاه کم کم در حال پر کردنه اسمون بودن و این واسه ساعت 2 بعد از ظهر، تا حدودی عجیب بود.ولی هیچ چیز از اسمون لندن بعید نیست...پس بیخیال شدم و به صدای ترافیکه شهر گوش دادم...اسمون روشن شد و بعد از چند ثانیه صدای صاعقه به گوشم رسید...
~ زین،بیا داخل.نمیخوام دوباره سرما بخوری...
+ باشه ولیحا...دارم میام...

ولیحا،تنها عضو باقی مونده ی خانوادم بود.
دوباره یاد اون روز افتادم...وقتی خیلی کوچیک بودم...صفا،خواهر کوچیک ترم که تازه بدنیا اومده بود،توی خونه داشت گریه میکردو دنیا مراقبش بود.مادر پدرم خواب بودن و منو ولیحا بیرون از خونه توی حیاط در حال بازی کردن بودیم.تنها چیزه دیگه ای که یادمه،شعله های اتیشن و همسایه هایی که مارو از اون خونه ی در حال سوختن دور میکردن...
ما پیش خالم بزرگ شدیم.ولی پارسال اون هم به خاطر مریضیش فوت کرد و چون جفتمون به سن قانونی رسیدیم،تصمیم گرفتیم خودمون با هم زندگی کنیم...
راحت نبود اولا ,ولی بعد بهتر شد.من یه کاره نیمه وقت پیدا کردم تا بتونیم ارثیه ای که بهمون رسیده بود رو خرج نکنیم و پس اندازش کنیم...ولیحا هم همیشه در حال مراقبت از بچه ی همسایمونه و پول خوبی گیرش میاد...
با برخورد اولین قطره ی اب به صورتم،لبخند زدم و از فکر در اومدم...
زندگی خیلی هم بد نیست.یجورایی با همه ی اتفاقای بدش،قشنگه.
ولی تکراریه.بدون هیجان و خسته کننده.برعکس تصوری که همه دارن،توی یه شهره شلوغ خیلی کم میتونی چیزه جدید واسه انجام دادن پیدا کنی...
کاش میشد برم یه جا دیگه و واسه یه مدت از همه چی دست بکشم...ولی حیف...
با صدای رعد به خودم اومدم.لباسام کاملا خیس شده بودن و به بدنم چسبیده بودن...
- کاش میشد همه چیز اروم تر بشه...

لبخند زدم و خواستم برم سمت در که پام گیر کرد به پایه ی صندلی...
شت...
سقوطم اسلوموشن شده بود و هر لحظه به زمین نزدیک تر میشد.لحظه ی اخر چرخیدم و به جای صورتم،کناره ی سرم با زمین برخورد کرد...
و تاریکی تنها چیزی بود که بعد از اون به یاد میارم...

#########

پارت اوله خیلی قضاوت نکنید داستانو😅💛💚

mind of mine [zarry]Where stories live. Discover now