Seven

485 110 5
                                    


part 7
harry pov

بدنمو کشیدم و چشمامو باز کردم.برگشته بودم تو بدن خودم و این واقعا عالی بود.
گوشیمو برداشتم و به زین پیام دادم.نمیدونم قضیه چی بود ولی اون از دیروز ظهر دیگه جواب هیچ کدوم از پیامامو نداده بود.
ساعتو نگاه کردم...شت...من هیچ وقت تا این موقع نمیخوابیدم....
ساعت حدودا 1 بعد از ظهر بود.یعنی کمه کم 13 ساعت خواب بودم!
دستمو کشیدم رو چشمام تا یکم از تاریشو کم کنم و بلند شدم.رفتم سمت حموم و یه دوش گرفتم....
داشتم لباس میپوشیدم که صدای گوشیم بلند شد
-درو باز کن

یعنی چی؟با اخم شروع کردم به نوشتن:
+ منظورت چیه؟
- میگم درو باز کن.دره خونتو.

وات د فاک؟
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
- فقط این دره لعنتیو باز کن هری.ما واقعا لازمه که حرف بزنیم...

تی شرته یشمیمو برداشتم و همونجور که میرفتم سمت در ورودی،پوشیدمش...نمیفهمیدم زین چجوری اومده اینجا یا حتی چرا اینجاست....
رمزه امنیتیمو زدم و درو باز کردم...
زین جلوی در وایساده بود.موهاش به طرز نامرتبی تو هر جهت پراکنده شده بودن و چشماش یکم قرمز بودن.لباساش هم نامرتب بودن ولی به طرز چشم گیری همچنان جذاب بود.جذاب تر از وقتی که توی بدنش بودم و تو اینه نگاه میکردم....
+زین؟

انگار به خودش اومده باشه،چشم ازم گرفت و به زمین نگاه کرد...
- میشه بیام تو؟

نا مطمئن سر تکون دادم و لبخند زدم
+ الـ....البته....

با کتابه توی دستش از کنارم رد شد و وارد خونه شد.خواستم سمت اتاق پذیرایی راهنماییش کنم،ولی خودش میدونست کجا داره میره.پس چیزی نگفتم. رفت سمت کتابخونه. دنبالش رفتم.جلوتر از من راه میرفت و زیر لب توضیحاتی میداد که ازشون سر در نمیاوردم...
- صبح که بیدار شدم رفتم خونه ی خاله مگدا.اونجا هنوز مثل چند سال پیشه.اخه بچه هاش تصمیم گرفتن فعلا خونه رو نفروشن.تونستم کتابارو پیدا کنم و تو هواپیما،تو راهه اینجا خوندمش.باورت نمیشه چی پیدا کردم...

در کتابخونه رو باز کرد و قبل از اینکه بره داخل برگشت سمتم
- تو اون کتابو خوندی؟
+ چه کتابی؟

یه قدم بهم نزدیک شد...
- توام اون قدرت هارو باید داشته باشی...و حتی یه چیزه قوی تر...شاید به خاطر همینه که جسممون عوض میشه...
اره...باید همین باشه...

جمله ی اخرو انگار داشت به خودش میگفت تا به من.صورتش تقریبا تو پنج اینچیه صورتم بود.نفساش رو صورتم پخش میشد و باعث شده بود حسه عجیب غریبی داشته باشم.
یکم به خودم پیچیدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم.واقعا دوست نداشتم نحوه ی مردنشو ببینم،یا تصادفات احتمالی و چیزی شبیه اینا...
+ چرا نمیای بریم تو اتاق و بشینیم؟بعد برام توضیح بدی که چی شده و ساعت 1:30 ظهر خونه ی من چیکار میکنی!

سرشو تکون داد، برگشت و رفت تو کتابخونه...
نفس عمیق کشیدم و دنبالش رفتم.سرم یکم گیج میرفت و راه رفتنم خنده دار شده بود.یه چیز بین تلوتلو خوردن و راه رفتنه معمولی...
- هی تو خوبی؟
+ا....اره....البته...فقط میشـ....

قبل از این که ازش بخوام نزدیکم نشه،چشمام سیاهی رفت و داشتم میوفتادم که زین تقریبا بغلم کرد و نزاشت مخمو داغون کنم...
به محض تماسه بدنش با بدنم،همه چی شروع شد...
تصاویر زیادی تار و مه گرفته بودن ولی کم کم واضح شدن...
زین نشسته بود رو زمین...یه کسی جلوی پاش افتاده بود.نمیتونستم درست تشخیص بدم که اون کیه.خون زیادی اونجا بود...و یه چاقوی خونی دسته زین بود...
کسی که رو زمین بود دستشو بالا اورد...دستش خونی بود...گذاشتتش رو گونه ی زین...
زین داشت گریه میکرد.مدام چیزی زمزمه میکرد.نمیتونستم بشنوم چی میگه......شاید چیزی شبیه متاسفم؟!
دسته اون پسر رو گرفت تو دستش و همونجور خونی،بوسیدتش.خم شد و جایی که حدس میزدم پیشونیه اون پسر باشه رو بوسید...
این بار بلندتر گفت:
- متاسفم عزیزم....متاسفم...

دسته اون پسر شل شد و افتاد کنارش.لحظه ی اخر یه چیزی مثل برق از ذهنم رد شد...اون تتو رو زیر یه گالن خون هم میتونستم بشناسم...اون تتوی من بود....
گریه ی زین شدیدتر شد...به بدنه بی جونه من و بعد به چاقویی که تو دست دیگش بود نگاه کرد...
چاقو رو برد بالا و چشماشو بست...
- اینجا جایی برای ما نیست.تاریخ همیشه یه راه واسه تکرار کردنه خودش پیدا میکنه...ولی امیدوارم جایی که میریم،با هم باشیم...امیدوارم بتونیم......

و چاقو رو تو شکم خودش فرو کرد...

...

سریع نشستم سر جام.زین با چشمای نگران نگاهم میکرد
- اب قند؟

سرمو تکون دادم و لیوانو ازش گرفتم...
+ تو منو کشتی وبعد هم خودتو کشتی...

قیافش شبیه "وات د فاک" شده بود...اگه وات د فاک یه قیافه داشت...به هر حال اون گفت:
-منـ......منظورت چیه هز؟

نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به نیک نیمی که بهم داده بود فکر نکنم...
+ فکر کنم جفتمون چیزهایی برای توضیح دادن داریم زین....تو شروع کن...
- بیا بریم تواتاق خواب تا بتونی استراحت کنی...روزه درازی در پیشه....

سعی کردم به مردنم و این که کسی که منو کشته،الان جلو رومه فکر نکنم...

چشمامو برای چند ثانیه بستم و سعی کردم همه ی توانمو جمع کنم تا بتونم بلند بشم...
+ بریم....

━━━━━━━━━━━━━

نمیدونم مشکل واتپد با من چیه😐ده بار باید یه پارت رو پابلیش کنم تا دهمین بار پابلیش شه بالاخره.
پارت بعدیم الان میزارم.سوالی بود حتما بپرسید💛💚

mind of mine [zarry]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt